چهارشته هفته پیش امید آوینا رو برد کلاس نقاشی و رفت شهر محل کارش.
واسه برگشتنش من باید میرفتم دنبالش.
ملینا رو برداشتم و رفتیم آموزشگاه نقاشی.
بعدش دوست داشتیم بریم خونه کسی. به چند نفر زنگ زدیم نبودن.
زنگ زدم زن داداش وسطی. (مامان دانیال) . خوشبختانه خونه بودن و با خوشحالی گفتن بیاین.
رفتیم خونشون و بچه ها حسابی بازی کردن. شد ساعت 11 .
زن داداشم اصرار کرد بمونیم و این وقت شب خطرناکه تنهایی بریم.
با زن داداشم تا چهار صبح سرگرم حرف زدن شدیم.
خیلی وقته زیاد واسم پیش میاد شبا تا دیروقت بیدار بمونم. اگه ادامه دار باشه از لحاظ بدنی امکان داره واسم مشکل ساز بشه.
صبح که بیدار شدیم زنداداش بزرگم زنگ زد که ظهر بیاین خونمون به صرف قورمه سبزی خوشمزه.
ما هم با خوشحالی پذیرفتیم و رفتیم. دو تا خواهرام و مامان هم اومدن.
تا عصر اونجا بودیم. بعدشم هر کس به راهی.
من و جوجه ها هم رفتیم بازارچه خیریه به نفع بیماران سرطانی.
نذری که داشتم رو ادا کردم و یه مقدار خوردنی از اونجا خریدیم.
هوا خیلی خنک بود. کلی با دخملی ها گشت زدیم و آوینا هم حسابی بدو بدو کرد واسه خودش.
زنگ زدم دوستم فرشته و خواهرم (مامان پردیس) اومدن.
تاا ده و نیم شب اونجا بودیم و بعدشم خونه.
صبح جمعه هم به تمیزی و خونه و پخت ناهار گذشت.
عصرش دوستم فرشته اومد خونمون و به اصرار من شب رو موند.
باز تا چهار و نیم صبح بیدار بودیم و روز بعد هم واسه ناهار موند.
عصرشم رفتن.
شب دخملی ها رو فرستادم حموم حسابی آب بازی کردن و بعد حمومشون کردم.
فردا صبح هم ایشالله امید از اداره میاد.
فردا ملینای من 11 ماهش میشه. چقدر روزا زود میگذره.
انگار همین دیروز بود که فرشته ها گذاشتنش کردن تو بغلم.