چهارشنبه شب من و امید و بچه ها باتفاق خواهرم و خونواده شوهرش و دختر عموهای شوهرش به ولایت مادریم رفتیم.
فضای بیرون چادر زدیم.
طبق معمول آقایون دیگه طاقت نیاوردن و رفتن لالا.
اما ما خانوما تا ساعت 5 صبح بیدار بودیم. یه عالمه حرف زدیم.
بعدش رفتیم بخوابیم.
من بخاطر خوردن کافی میکس هر کاری کردم نتونستم بخوابم و تا صبح بیدار بودم.
صبح زود هوا عالییییی بود. هنوز خورشید طلوع نکرده بود.
صدای آب جوب و هوای کاملا تمیز واقعا دل انگیز بود.
با دختر عمم یه چرخی اون دور و برا زدیم .
از همه در حالخوابیدن عکس گرفتیم.
بعد از بیدار شدن همه صبحانه خوردیم و با امید و بچه ها اون اطراف یه دوری زدیم و یه عالمه عکس گرفتیم.
دختر عمو آش نذری باید میپخت که همگی کمکش کردیم .
آش بادمجون که تا حالا نخورده بودم و خیلی خیلی خوشمزه بود.
بچه ها هم حسابی آب بازی و خاک بازی کردن.
آوینا که کلی لباس کثیف کرد.
عصرشم رفتیم سر مزار دختر عمه و عمم و بقیه اموات.
بعدشم به یه امام زاده همون اطرف بود رفتیم . هواش خیلی خنک بود. اما واسه بچه ها سرد بود. یه 2 ساعتی رو اونجا موندیم و بعدشم حرکت بسمت خونه.