امروز روز عاشورا بود و اولین سالی بود که تو عمرم این روز رو تو خونه بودم و نرفتم بیرون.
دلیلشم این بود که امید رفته بود شهر محل کارش و ماشین رو هم برده بود.
منم اگه می رفتم با دو تا بچه، هم خودم اذیت میشدم همه بچه ها.
خلاصه خونه رو دیشب حسابی تمیز کردم و با خیال راحت با این دو تا وروجک تا ساعت یازده و نیم ظهر خوابیدیم.
صبح پا شدیم و صبحانه خوردیم و به امید رسیدن غذای نذری همسایه خواهرم اینا نشستیم.
رفتم یسر تو "واتساپ" دیدم دوستم بهاره اونم نرفته مراسم عاشورا.
بهش گفتم بیا خونمون . شوهرتم بگوو بیاد.
اونا هم غذای نذریشونو اوردن و با هم خوردیم.
کلی هم خوش گذشت بهمون. غذای نذری ما هم خیلی دیر رسید. موند واسه ناهار فردا.
دوستم و شوهرش تا عصر موندن و بعدش رفتن. خواهرم ( مامان یاسمین ) و شوهرشم اومدن.
بعدش داداش بزرگم و خانومش اومدن و واسمون پلو گوشت مخصوص عاشورا رو اوردن.
اون یکی خواهرم (مامان پردیس) که همسایمونه هم گفتم بیا .
خلاصه دور همی کلی خوش گذشت.
نیم ساعت پیشم همشون رفتن.
الان خونمون در حد انفجار کثیف و بهم ریختست.
بیچاره امید فردا صبح که از سرکار میاد با یه خونه داغون روبرو میشه.
حس تمیزیش نیست. همون فردا دیگه..