دیشب تولد 7 سالگی مبین خواهر زاده امید بود. یه جشن خیلی کوچیک در پارک جنگلی با خانواده امید اینا.
از این چیزا خیلی استقبال می کنم تا روحیم بهتر شه .
خوب بود و خوش گذشت. بچه ها هم حسابی بازی کردن.
یه کادو هم واسه دختر نازم خریده بودم که اونجا بهش دادیم.
دوست ندارم تولد هر کس میره واسه آوینا هم کادو بخریم.
بهش گفتم این کادوی تولد نیست یه جایزست به این دلیل که دختر خوب تری شده و حرف مامان و بابا رو بهتر گوش میده.
***********************
دو روز پیش دختر عمم (دختر عمه مرحومم) که ماه چهار بارداری بود بچشو از دست داد.
خیلی واسش ناراحت شدم. اما کلی بهش دلداری دادم.
با قسمت و سرنوشت نمیشه جنگید.
باید به خدا پناه برد.
چند شب پیش خواب عمم رو دیدم. خیلی دلم واسش تنگ شده بود. خیلی خیلی خوشحال بود و واسه هممون کلی ماهی های بزرگ اورده بود.
میگفت قلیه ماهی هم براتون درست کرده بودم و یادم رفت بیارم.
خودشم همش می خندید و هی سجده شکر می کرد.
منم حسابی بغلش کردم و فشارش دادم.
وقتی بیدار شدم عجیب حالم خوب بود.
اینم چند تا عکس از تولد دیشب که با گوشیم گرفتم و زیاد خوب نشده :