چهارشنبه شب خانواده ما و خانواده عمه مرحومم تصمیم گرفتیم بریم بیرون یه هوایی عوض کنیم.
بعد از مدتها و دور از چشم مامانم خارج از شهر رانندگی کردم. هر چند وقتی مامانم اومد و فهمید کلی سر و صدا کرد که با این وضعیت بارداری ......
رفتیم ساحل شهرک "توا.نیر" . به صرف ماهی برشته. آخه فصل صید این ماهی رو به اتمامه. باید نهایت استفاده رو ببریم.
بیشتر برای تجدید روحیه مون بود.
آب دریا هم خوشبختانه بالا بود. اکثرا رفتن تو آب. چون امید نبود داداشم اینا آوینا رو هم با خودشون بردن.
دخترم حسابی وسط دریا کیف کرد و تو ساحل هم با بچه ها آب بازی کرد.
ملینا خانومم حسابی بهش خوش گذشت. آخه همش از تو شیکمم داشت لگد میزد. قربونش برم الهیییییییییییی.
به ما هم خیلی خوش گذشت و حسابی گفتیم و خندیدم. هر چند از درون روحیه هممون داغون بود و همش میرفتیم تو فکر که کاش عمه بود. کاش زینب بود.... ولی هیشکی دوست نداشت روحیه کسی رو خراب کنه.
تا دیروقت اونجا بودیم. با داداش و زنداداشم و پردیس برگشتیم خونه. ساعت 3 شب رسیدیم.
آوینا و پردیسم از خستگی تو ماشین خوابشون برد.
********************
دیروز غزل دختر دختر عمم قضیه فوت مامانش رو فهمید. قرار بود باباش بهش بگه. اما هر کاری کرده بود نتونسته بود بگه. در نهایت خواهرم مامان پردیس که عروس این خانوادست مجبور شده بود بگه.
وقتی فهمیده بود کلی گریه کرده بود و به خواهرم گفته بود که کاش بهم نمی گفتین تا همیشه.
********************
روحیه خودمم خیلی خوب شده. اما غروب به بعد بدجوری داغون میشم. همش میرم تو فکر و کلی غصه می خورم.
به خاطر آوینا و ملینا حسابی باید با خودم بجنگم و هر طور شده به خودم بقبولونمش.
واسم دعا کنین.