صبح با بیدارباش موبایل ساعت 6 و نیم با هزار مکافات و روزشماری تا روز پنج شنبه و حسرت خوردن به حال خانومای خونه دار بیدار میشم.
اول کولرو خاموش می کنم. بعدش میرم دستشویی و مسواک. یه لیوان شیر می خورم. صبحانه و میوه و شیر و آب خودم و آوینا رو تو کیفا جا میدم.
میرم سراغ خوشکل خانوم. نمی تونم بغلش کنم. به زحمت میبرمش دستشویی تا خودشو خالی کنه.
همونجا هم چورت میزنه و چشاش بستست.
پاها و دست و صورتشو خوب می شورم.
همون جور خواب آلود بدو بدو میره تو اتاقش و رو فرش می خوابه.
کلی قربون صدقش میرم و لباساشو عوض می کنم. موهاشو شونه می کنم و می بندم (دم اسبی). همچنان می خوابه.
میرم مانتو و شلوارمو میپوشم. حاضر میشم.
آروم آروم میبرمش دم در. از بس خواب آلوده می خوره به در و دیوار.
درو باز می کنم و آوینا هم میره کلید آسانسورو میزنه. همونجا به دیوار تکیه میده و بازم می خوابه.
درو قفل می کنم. آسانسور اومده طبقه 2 .
میریم پایین.
اصرار داره خودش در ماشینو باز کنه و خودش ببنده.
ماشینو روشن می کنم. یه آهنگ بچه گونه با صدای نسبتا بلند واسش میزارم.
بازم می خوابه.
چون مهدش خیابون کناری سمت چپمونه یه تیکه رو خلاف میرم و بی خیال بوق ماشینا میشم. میبرمش مهد.
بهش میگم رسیدیم. بیدار میشه. کیفشو دست میگیره . زنگو میزنیم. سلامم نمیکنه. کیفشو میندازه دم در و بدو بدو میره که بخوابه تا ساعت 9.
منم میرم اداره. 3 دقیقه راه بیشتر نیست.
ساعت 8 و نیم صبحانمو می خورم. اگه کار نباشه که چه بهتر . میرم نت یه چرخی میزنم. میرم پیش دوستم فرشته و کلی حرف میزنیم. پیش همکارای دیگه میرم و ...
بعدشم از ساعت 2 به بعد منتظر می مونم رئیس زود بره خونه تا منم زود جیم بشم. و گرنه تا ساعت 3 و 10 دقیقه باید تحمل کنم.
بعدش میرم سوپر مارکت. معمولا هر روز خرید دارم. اگرم بستنی بخرم باید لای هزار تا چیز تو کیفم قایم کنم که نبینه.
بعدشم دنبال جیگر طلام.
منو میبینه کلی ذوق می کنه. سریع میپره تو ماشین. اول میپرسه بابا کجاست؟ بعدش میگه چی خریدی؟
با همدیگه ترانه های پخش ماشین رو می خونیم و میریم خونه.
ماشینو پارک می کنم . پیاده میشیم.
بدو بدو میره کلید آسانسورو میزنه. میریم بالا.
اگه باباش باشه سریع میپره بغل بابا جونش.
بعدش به زور لباساشو عوض می کنه.
میره سراغ تی وی و تبلتش و اسباب بازیاش.
غذا رو گرم می کنم. با هم می خوریم. اما کم می خوره چون تو مهدم ناهار خورده.
از این لحظه به بعد مصیبتی داریم عجیب.
من شدیدا دوست دارم بخوابم. اون شدیدا دوست داره بازی کنه. انواع کارتونا و کانالای بچه گونه مخصوصا هدهد و بی بی تی وی ببینه. انواع و اقسام لباسا رو بپوشه. هی رو تخت بپره. هی منو بیدار کنه که این جوراب شلواری رو تنم کن. اون لباسو تنم کن. قصه براش تعریف کنم. 10 بار ببرمش دستشویی و بشورمش و ...
(این جور مواقع وقتی امید هست خیلی خیلی خوب میشه. کلا آوی رو نگه میداره. می خوابوندش. منم کلی می خوابم واسه خودم)
خلاصه تا ساعت 7 هی چورت و هی بیداری.
بیدار میشم. اونم خوشحال از اینکه مادرش دیگه نمی خواد بخوابه.
ظرفای ناهارو میشورم. خونه رو مرتب می کنم.
ناهار روز بعد رو درست می کنم.
صبحانه روز بعد رو حاضر می کنم. سالاد میوه روز بعد رو واسه هر دومون درست می کنم. بازم ظرف میشورم. شام میارم. می خوریم.
اون وسط مسطا هی میگه بیا پیشم. بغلش می کنم. نی نی میشه و کلی ادای نی نی ها رو در میاره. قربون صدقش میرم. با هم بازی می کنیم. شعر می خونیم و بستنی میخوریم و ....
ساعت حدودا 11 هم دستشویی و مسواک و بعدش میریم که بخوابیم.
بازم کلی قصه تعریف کردن من و آب خوردن و دستشویی رفتن آوی و ... تا ساعت 12 یا 12 و نیم شب که از خستگی بیهوش میشه و می خوابه.
بوسش می کنم. کلی خدا رو شکر می کنم به خاطر سلامتی و نعمتهایی که بهمون داده.
بعدش تا چشامو رو هم میزارم بیهوش میشم تا صبح.
اینم داستان یه شبانه روز من و آوینا خانومه خوشکل و باهوش (خودش به خودش میگه همیشه)