پنج شنبه صبح آوینا رو گذاشتم پیش امید و خودم رفتم میدون تره بار نزدیک خونمون. دوست داشتم خودم خرید کنم. حسابی خرید کردم. میوه و سبزی تازه. میگوی تازه و ...
بعدش رفتم خونه و به امید گفتم وسایلا رو بیاره بالا. عصرشم باز باید واسه اداره مانتو و کفش بارداری می خریدم. بازم آوینا رو گذاشتم پیش امید و رفتم بازار. وای که بازار بدون آوینا چه کیفی داره. با خیال راحت تمام مغازه ها رو رفتم. اونجا داداش و زن داداش و خواهرم و شوهرش و یاسمین رو هم دیدم.
بعد از کلی گشتن یه مانتوی تقریبا مناسب واسه اداره خریدم. دو تا کلیپس کوچولو و ناناز واسه دختر قرتیمون و یه کفش طبی واسه خودم خریدم. خواستم یه تونیک بارداری بخرم. اما هرچقدر گشتم چیز مناسبی ندیدم.
از اونجا که خواهرم تازه خیاط شده با هم رفتیم بازار پارچه فروشا و از مغازه دوست داداشم یه پارچه طرح دار بنفش خیلی ناناز خریدم و دادم خواهرم بدوزه.
خلاصه شب که اومدم خونه کل خونه به قول خود آوینا زلزله اومده بود و حسابی بهم ریخته بود. تمام گل سراشو به موهای امید زده بود. خودشم دو سه دست لباس رو با هم پوشیده بود.
طبق معمول اومد خریدای منو بررسی کرد.
شب خواستم گوشیمو نگاه کنم دیدم نیست و آنتنم نمیده. گفتم حتما تو ماشین و تو پارکینگه که آنتن نمیده.
خلاصه صبح روز بعد خواستیم بریم خونه خواهرم . ماشینو که نگاه کردیم نبود. امید گفت من آوی رو میگیرم تو برو خونه رو یه دور نگاه کن. کل خونه رو گشتم. تمام لباسای آوی. زیر مبلا و ...
نبود که نبود. اومدم درو قفل کنم گفتم یه سر سطل آشغال رو هم نگاه کنم. بعلللله ته پلاستیک آشغالی بود . آوینا خانوم شب که خریدامو نگاه میکرد گوشیم رو هم تو پلاستیک آشغالی که تو کیفم بود و من تو بازار آبمیوه و کیک خورده بودم و سطل آشغال ندیدم و تو کیفم گذاشتم ، انداخته بود. امیدم نگاه نکرده بود و همه رو یکجا تو سطل آشغال انداخته بود. خوب که پلاستیک آشغالای آشپزخونه نبود و گرنه.....
خلاصه کلی خدا رو شکر کردم که تو این اوضاع بد اقتصادی گوشیم پیدا شد.