دیروز ظهر مهمون داشتم.
الهام عزیز دوست 15 ساله من با دو تا دختراش + خواهرم و پردیس + سارا دختر همسایمون.
کلی یادی از گذشته کردیم. آلبوم عکس دیدیم و به یاد ایام کلی خندیدیم.
خیلی خیلی خوش گذشت. البته به بچه ها بیشتر. خونه هم که طبق معمول شد میدون جنگ.
من همیشه عادت دارم قبل از اومدن مهمون خونه رو حسابی تمیز می کنم و همه جا رو برق میندازم . بعد از اومدن مهمون دیگه اصلا برام مهم نیست خونه به هم ریخته باشه. دوست دارم بیشتر پیش مهمونم باشم. بچه ها هم باید آزاد باشن و حسابی با هم بازی کنن. البته دعوا هم یه وقتایی هست بینشون و فقط نباید برای همسایه ها مزاحمت ایجاد کنن.
تا ساعت 8 و نیم شب موندن. خواهرم آوینا رو برد خونشون . منم افتادم به جون خونه.
جارو زدم. ظرف شستم. واسه تولد رئیسمون که امروز باشه 2 تا کیک پختم.
همه جا رو دستمال کشیدم. به امید زنگ زدم. کلی با امید حرف زدم و از مهمونا واسش گفتم.
همین لحظه بود که پردیس زنگ زد و خوشکل خانومو رسوند و رفت.
تا اومد شروع کرد به ورجه وورجه کردن و شیطونی کردن. برنامه "شعر یادت نره" رو نگاه می کرد و میگفت بیا با هم برقصیم. مگه میشه به درخواست خانومی نه گفت . نمیدونم این همه انرژی رو از کجا میاره. (هزار ماشالله)
شام خورد و بعدش تا رفت رو تخت خوابش برد. منم تو این فرصت کیک رو با شکلات آب شده تزئین کردم.
امروز صبح که پا شدم برم اداره زلزله اومد با تکونای درشت. تموم شدنی هم نبود.
باور می کنید اصلا نترسیدم. دیگه به این چیزا در نبود امید عادت کردم . بعدش آوی رو بردم مهد و خودمم اداره.
همین چند لحظه پیش یه جشن مختصر با همکارا واسه رئیس گرفتیم.
** امروز خیلی خیلی خوشحال میباشم. آخه امروز امید بعد از 8 روز میاد پیشمون و 8 روزم پیشمون می مونه. ( آخ جون آخ جون )