سلامممممممممم. من اومدم تا از اتفاقات این چند روزه بگم.
×× چند روز پیش ماشینم جلو مهد کودک آوینا خاموش شد و دیگه روشن نشد. امیدم جونم که سر کار بود . خلاصه ماشینو همونجا ولش کردم و دربست گرفتم رفتم اداره . بعد مرخصی ساعتی گرفتم و با مجید همکارم رفتیم و یه نگاهی به ماشین انداختیم و یه مقدار وسایل خریدیم و همکارم لطف کرد درستش کرد. خدا خیرش بده.
×× جمعه دو تا از همکارام فهیمه و فرشته اومدن خونمون. واسه ناهار از رستوران غذا گرفتیم. عصرم واسشون کیک ناتلا پختم . تقریبا آخرای پخت بود که قهوه ترک رو رو حرارت ملایم گذاشتم تا درست شه.
×× یه چند دقیقه بعد برق رفت و فر خاموش شد نگاش کردم. یه مقدار خمیر بود. خلاصه نشستیم به حرف زدن دیدیم یه بوهایی میاد. کلا قهوه از قهوه جوش زده بود بیرون و ظرفش سوخته بود. فهیمه چون کار داشت دیگه رفت خونشون. بعد کیک رو در اوردیم دیدیم با حرارت تو فر پخته شده بود. زنگ زدیم بیاد ببره واسه خودش. اینم از بدشانسی های جمعه. فکر کنم اگه غذا رو هم درست می کردم می سوخت.
×× دیگه اینکه شنبه شب بازم عشقم امید لطف کرد و مابین دو شیفتش اومد پیشمون. واسش کیک و قهوه درست کردم. دیروز عصر برگشت محل کارش.
×× دیروز عصر پردیس (خواهر زادم) و هستی دختر عموش اومدن پیش آوینا و کلا خونه شد بازار شام. شب رفتن و تا یه ساعت فقط داشتم خونه رو مرتب می کردم.
×× دیگه اینکه امروز ساعت 4 و 10 دقیقه صبح زلزله اومد. تقزیبا طولانی بود. من و آوینا تنها بودیم ولی خدا کمکم کرد اصلا نترسیدم. خودم داشتم از شجاعتم تعجب می کردم.