Quantcast
Channel: من ، امید ، آوینا و ملینا
Viewing all articles
Browse latest Browse all 155

این روزها

$
0
0

هفته پیش هفته ی پر مشغله ای بود واسم. 

شنبه : مراسم نامزدی خواهر امید بود.

یکشنبه : آوینا رو بردم کلاس زومبا و چون امید سرکار بود نتونست ملینا رو نگه داره. تو کلاس ملینا حسابی شیطونی کرد. 

دوشنبه : خونه همکار و دوست خوبم فهیمه جون رفتم که تازه ازدواج کرده. واسه شام خورشت بادمجون پخته بود که خیلی خیلی خوشمزه بودددد.

سه شنبه : باز آوینا رو بردم کلاس و بعدشم بچه ها رو بردم شهر بازی. دلیلشم این بود  آتلیه ای که عکسای تولد آوینا رو گرفته بودیم نقل مکان کرده بودن به طبقه بالای همون شهربازی . منم از فرصت استفاده کردم و دخترا رو گذاشتم  اونجا و با خیال راحت عکسا رو انتخاب کردم.

چهار شنبه : خونه همکار و دوست خوبم نگین جون با چند تا از همکارا دعوت بودیم که خیلی خوش گذشت بهمون. کلی چیزای خوشمزه درست کرده بود و منم که شکموووووو...

پنج شنبه : عصرش آوینا رو بردم کلاس و بعد از کلاس هم خودم مهمون داشتم.

این دفعه شب نشینی خانومای فامیل نوبت من بود. تا جمعه عصر خونمون بودن.   شبش که تا چهار صبح هممون بیدار بودیم و کلی حرف زدیم. امید رو هم فرستادم خونه داداش کوچیکه . آخه خانومش هم خونه ما بود.  اونا هم تا صبح بیدار بودن و مشغول ضبط موسیقی

شنبه همین هفته هم مراسم عقدکنون خواهر شوهرم بودکه یه عقد محضری بود و یه جشن خیلی کوچیک.

مبین پسر خواهر امید هم همون شب اومد خونه ما و دو روز مهمون ما بود.

یکشنبه : بچه ها رو بردم شهربازی فرشته ها به همراه مبین و پردیس دختر خواهرم. کلی بازی کردن و حسابی بهشون خوش گذشت. یه خانومه ای فکر کرد من چهار تا بچه دارم.زبان

دوشنبه هم تو خونه بودیم و جایی نرفتیم.

امروزم آوینا رو بردم کلاس که برگزار نشد و آوینا هم اصرار که خونه نریم و بریم پارک و یا خونه کسی. 

یه لحظه یادم افتاد که تو محله ی مامان امید اینا هر ساله نیمه شعبان یه مراسمی برگزار میشه به اسم"هارگیز گردونی" . ( یه مراسمیه که معمولا نیمه شعبان تو محله های قدیمی بندرعباس برگزار میشه. هم خودمون باید به همسایه ها که میان در خونه خوردنی بدیم و هم ما میریم خونه همسایه ها و بهمون خوردنی میدن)  با دخترا راهی اون جا شدیم و  با خواهرای امید کلی خوردنی واسه خودمون اوردیم. مراسم خیلی جالب و خوبی بود و به آوینا خیلی خوش گذشت. بعدشم یه مولودی خونه خاله بزرگ امید رفتیم که اونجا هم حسابی بهمون خوش گذشت و شاد شدیم.

 

 

×××××××××××××××××××

 

و در پایان هم یه خبر خیلی خیلی خوب.

امید برای همیشه به بندرعباس متقل شد. هوراااااااااااااااااااااااا.

هنوزم باورم نمیشه بعد از 8 سال انتظار  واسه همیشه پیشمون می مونه. خدا جونم واقعا ازت ممنونم.

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 155

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>