آوینای من تا زمانیکه باباش پیش ماست خوبه و حوصلش سر نمیره . چون همش بیرونیم و پارک و یا اینکه خونه کسی میریم.
به محض رفتن بابایی میگه حوصلم سر رفته. چرا کسی نمیاد با من بازی کنه.
این سری که بابایی رفت. روز اول دوستم فرشته با دخترش اومدن خونمون. روز بعدش خونه داداشم رفتیم . شبشم با خواهرم اینا (مامان یاسمین) رفتیم خونشون و شب رو همونجا موندیم.
تا عصر روز بعد که به محض برگشتن حاضر شد و رفت کلاس زومبا.
روز بعدشم اون یکی خواهرم و پردیس اومدن خونمون و حسابی سرگرم شد.
امان از روزی که ما خونه باشیم و بابایی هم سرکار. جدیدا هم که امتحان بچه ها شروع شده و کمتر می تونیم خونه کسی بریم یا اونا بگیم بیان و آوینا حسابیییی حوصلش سر میره.
****************************
روز پدر رو هم هممون خونه بابایی جونم جمع شدیم و یه جشن کوچیک گرفتیم و حسابی خوش گذشت. تا دو شب اونجا بودیم.
از اونجاییکه دخترای من کم خوابن همچنان بیدار بودن تا اون ساعت و موقع برگشتن آوینا اصرار که منو ببرین پارک.
خلاصه با همون لباس عروسی که پوشیده بود رفتیم پارک ولایت و حسابی بازی کردن . ملینا فسقلی هم همین جور. اولین بار بود که خودش تنهایی از پله بالا میرفت و از سرسره پایین میومد. مادرررررررررررر به فدات.
***********************
جمعه هفته گذشته عروسی خواهرزادم فرشته و اولین نوه خونوادمون بود که خونه مامانم یه عروسی خیلی خودمونی و در حد یه مهمونی گرفت و رفت سر خونه و زندگیش. آوینای منم با یاسمین ساقدوش بودن و حسابییی داشت کیف میکرد. عاشق عروس و پرنسس و تاج و این جور چیزاست. وقتی تور فرشته بهش می خورد میگفت آخیششش چقدر داره بهم خوش می گذره.