Quantcast
Channel: من ، امید ، آوینا و ملینا
Viewing all 155 articles
Browse latest View live

سال نو مبارک

$
0
0

سلام به همگی و سال نو مبارکککککککک

خیلی وقته اینجا ننوشتم.

دلم خیلی خیلی واسه وبلاگ نازنینم تنگیده بود.

خبرا خیلی زیاده اما یادم نمیاد که بنویسم.

از سال نو شروع کنم که بسیار شاد و  خوب برگزار شد. واسه تحویل سال همه خونه  یکی از خواهرام (مامان یاسمین) جمع شدیم و دو تا داداشامم برنامه موزیک واسمون داشتن ( یکی سنتی با سنتور و یکیم با گیتار کلاسیک) که کلی بهمون خوش گذشت و تا دم صبح بیدار بودیم.

 

کلی عیدی گرفتیم . البته دو ساله که وقت و حس پول خشک گرفتن از بانک نیست . واسه همین بدون عیدی میریم و در نهایت از عیدی هایی که گرفتیم به بقیه عیدی میدیم.

دو تا از خواهرامم واسه سال تحویل حافظیه بودن که  تجربه و تنوع خوبی بود واسشون.

 

روز بعدشم خونه مامان امید رفتیم و ناهار اونجا بودیم. عصرشم به عید دیدنی فامیلاشون گذشت.

تو عید  قصد سفر داشتیم که به خاطر سرمای زیاد هوا با این دو تا بچه واسمون سخت میشد و کنسلش کردیم.

اما تو خود شهر و اطراف بندر رو می گشتیم تو این ایام.

امید هم رنگ آمیزی خونه رو تموم کرد . سالن رو رنگ زرد زدیم که با دکور بنفش خیلی خوب جور شد . چون مکمل بنفش زرده.

دیگه اینکه واسه سیزده بدرم از اونجایی که امید طبق هر سال سرکار بود و منم عمرا با دو تا بچه بدون امید نمی تونم گردش خارج از شهر برم همراه امید رفتم حاجی آباد.

شب بعدشم خواهرم و پسر عمم و شوهر دختر عمم اینا با خونوادشون اومدن که روز بعدش رفتیم منطقه بخوان .

خیلی هوای تمیز و خنکی داشت.

شب رو اومدیم مهمانسرا و یکی از دوستامم با شوهرش به جمعمون پیوستن.

کلی حرف زدیم و تا سه شب بیدار بودیم.

واسه سیزده بدر هم همون حوالی رفتیم و سیزدمونو بدر کردیم و بقیه هم رفتن بندر.

دو روز بعدشم از حاجی اباد حرکت کردیم به سمت ولایت پدری.

ناهار و اونجا خوردیم و از طبیعت پاک لذت بردیم و کلی از محصولات ارگانیک بابام خوردیم . بابام اونجا موند . موقع برگشت عصرش با مامانم رفتیم آبگرمی که همونجا بود و رفتیم تو آب که خیلی بهم چسبید.

 

**************************

 

و یه خبر مهم اینه که : بالاخره فکرامو کردم و دیروز رفتم اداره و نامه استعفامو نوشتم.

مدیر نبود که موافقت کنه و خبرشو هفته بعد بهم میدن.

 

اصلا هر چقدر فکر می کنم چیزی یادم نمیاد دیگه که بنویسم. 


(بدون عنوان)

$
0
0

دوستان گلم سلاممم.

بازم ببخشید دیر به دیر میام.

حس و حال وبلاگ نویسی یکم واسم کمرنگ شده. دلیلشم وجود برنامه های دیگست تو دنیای مجازی که با گذاشتن عکس و مطلب دیگه حرفی واسه نوشتن اینجا باقی نمی مونه. اما یه وابستگی نمیزاره کامل از اینجا دل بکنم.

  اینجا کم کم داره 7 ساله میشه و تمام زندگی من از دوران ازدواج تو این وبلاگ خلاصه شده . به نظر من هیچ برنامه ای تو دنیای مجازی نمی تونه جای وبلاگ نویسی رو نمیگیره.


***************************


از بعد از تموم شدن عید یه شب نشینی با دخترای فامیل داشتیم. این سری نوبت دختر عمم بود که همزمان همون شب تولدشم بود.

شب قبلش خواهرم خونمون بود و تا دیروقت بیدار بودیم. شب نشینی هم که جای خود داره و تا 6 صبح بیدار بودیم.

همین باعث شد روز بعدد سر درد بگیرم که کمی اذیت شدم.

عصرش روز مادر بود و با خواهرام  و زن داداشم گل و شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مامانم. اما امید نبود و سر کار بود. 

یه نیم ساعتی رو خوابیدم و بهتر شدم.

روز بعدشم واسه تبریک روز مادر پیش مامان امید و مادربزرگش رفتیم.

با آوینا رفتیم گل فروشی و دو شاخه گل به سلیقه خودش واسشون گرفت. دوست دارم حس و حال این مناسبتها رو خوب درک کنه.

واسه امید هم روز مرد کادو کیف پول گرفتم. امروز با کمک آوینا و با اشتیاق تمامش کادو پیچش کردیم و آوینا هم یه نقاشی خوشکل کشید که بچسبونیم رو کادو.


****************************


پنج  شنبه هفته پیش هم جشن تولد دختر ناز مامان آوینا جونی بود.

یه تولد کوچیک که مهمونا دو خانواده من و امید بودن.

اما ماشالله چون ما پرجمعیتیم شبیه تولدای دو سال پیشش شد و تقریبا همون تعداد بودیم.

داداشمم حسابی بچه ها و بزرگترا رو سرگرم کرد و رویهم رفته جشن خوبی بود و تا ساعت دو شب همه خونمون بودن.

قبل از شروع جشن رفتیم آتلیه و از اونجایی که آوینا سالهای قبل یکم همکاریش کم بود  کلی از قبل باهاش صحبت کردیم . صحبتها نتیجه خوبی داشت و اونجا حسابیییی دختر خوب و خانومی بود تا آخرین عکسش.

از اونجاییکه من کار این عکاس و سوژه هاشو حسابی دوست دارم با امید هم چند تا عکس دو نفره گرفتیم .

تم تولدش مینی موس بود. شبا با آوینا ملینا رو خواب می کردیم و دست به کار می شدیم واسه کارای تم .

اکثر وسایلاش طراحی با فتوشاپ بود که آوینا هم کنارمم می نشست و نگاه می کرد.

یه روز بهم گفت مامان مرسی که تو مامان خلاقی هستی.

روز تولدشم چندین بار بهم گفت مامان ممنون که داری واسه تولدم زحمت می کشی.

درسته که وظیفمه واسش از این کارا کنم . اما حرفاش کلی واسم ارزش داشت و از اینکه درکش بالاتر رفته خیلی خوشحال شدم..

منم تا جایی که انرژی داشته باشم دوست دارم خودم تم تولدای دخترام  رو تهیه کنم و ترجیحا دوست ندارم از بیرون یا اینترنت تهیش کنم. 

این جوری رو خلاقیت بچه ها تاثیر بیشتری میزاره...

عکسای تولدش رو میتونین از وبلاگش نگاه کنین.

 

**************************

 

آوینا از اسفند ماه دیگه کلاس نقاشی نفرستادمش به دلایل پایین . دو روز پیش هم کلاس زومبای کودکان ثبت نامش کردم. جلسه اول خوب بود و تخلیه انرژی شد یه جورایی. فکر کنم واسه آوینای پر انرژی من همین کلاسا مناسب تر باشه. انشالله که همیشه بتونه بره. 

 

************************

 

پ.ن 1 : مامان سهراب منم شما رو نمی شناسم . اما کاش میومدین پیشم.. منم خیلی خیلی خوشحال میشدم اگه میدیدمتون.

 

پ ن 2 : لیلا جون من از کلاس نقاشی آوینا تقریبا راضی بودم . اما بزرگترین مشکل مربی شون این بود که واسشون الکو سازی می کرد و مثلا گربه رو واسشون می کشید رو تخته و میگفت شما هم بکشین و دیگه اینکه تو کلاسشون آوینای سه سال و نیمه با بچه ی هشت ساله با هم بودن صد البته کار یه بچه هشت ساله تمیزتره و بهتره و  این باعث کم شدن اعتماد بنفس آوینا میشد. آدرسش : آموزشگاه آینه . روبروی بازار بزرگ قشم

 

 

(بدون عنوان)

$
0
0

آوینای من تا زمانیکه باباش پیش ماست خوبه و حوصلش سر نمیره . چون همش بیرونیم و پارک و یا اینکه خونه کسی میریم.

به محض رفتن بابایی میگه حوصلم سر رفته. چرا کسی نمیاد با من بازی کنه.

این سری که بابایی رفت. روز اول دوستم فرشته با دخترش اومدن خونمون. روز بعدش خونه داداشم رفتیم . شبشم با خواهرم اینا (مامان یاسمین) رفتیم خونشون و شب رو همونجا موندیم.

تا عصر روز بعد که به محض برگشتن حاضر شد و رفت کلاس زومبا.

روز بعدشم اون یکی خواهرم و پردیس اومدن خونمون و حسابی سرگرم شد.

امان از روزی که ما خونه باشیم و بابایی هم سرکار. جدیدا هم که امتحان بچه ها شروع شده و کمتر می تونیم خونه کسی بریم یا اونا بگیم بیان و آوینا حسابیییی حوصلش سر میره.

****************************

روز پدر رو هم هممون خونه بابایی جونم جمع شدیم و یه جشن کوچیک گرفتیم و حسابی خوش گذشت. تا دو شب اونجا بودیم.

از اونجاییکه دخترای من کم خوابن همچنان بیدار بودن تا اون ساعت و موقع برگشتن آوینا اصرار که منو ببرین پارک.

خلاصه با همون لباس عروسی که پوشیده بود  رفتیم پارک ولایت و حسابی بازی کردن . ملینا فسقلی هم همین جور. اولین بار بود که خودش تنهایی از پله بالا میرفت و از سرسره پایین میومد. مادرررررررررررر به فدات.

***********************

جمعه هفته گذشته عروسی خواهرزادم فرشته و اولین نوه خونوادمون بود که خونه مامانم یه عروسی خیلی خودمونی و در حد یه مهمونی گرفت و رفت سر خونه و زندگیش. آوینای منم با یاسمین ساقدوش بودن و حسابییی داشت کیف میکرد. عاشق عروس و پرنسس و تاج و این جور چیزاست. وقتی تور فرشته بهش می خورد میگفت آخیششش چقدر داره بهم خوش می گذره.

 

این روزها

$
0
0

هفته پیش هفته ی پر مشغله ای بود واسم. 

شنبه : مراسم نامزدی خواهر امید بود.

یکشنبه : آوینا رو بردم کلاس زومبا و چون امید سرکار بود نتونست ملینا رو نگه داره. تو کلاس ملینا حسابی شیطونی کرد. 

دوشنبه : خونه همکار و دوست خوبم فهیمه جون رفتم که تازه ازدواج کرده. واسه شام خورشت بادمجون پخته بود که خیلی خیلی خوشمزه بودددد.

سه شنبه : باز آوینا رو بردم کلاس و بعدشم بچه ها رو بردم شهر بازی. دلیلشم این بود  آتلیه ای که عکسای تولد آوینا رو گرفته بودیم نقل مکان کرده بودن به طبقه بالای همون شهربازی . منم از فرصت استفاده کردم و دخترا رو گذاشتم  اونجا و با خیال راحت عکسا رو انتخاب کردم.

چهار شنبه : خونه همکار و دوست خوبم نگین جون با چند تا از همکارا دعوت بودیم که خیلی خوش گذشت بهمون. کلی چیزای خوشمزه درست کرده بود و منم که شکموووووو...

پنج شنبه : عصرش آوینا رو بردم کلاس و بعد از کلاس هم خودم مهمون داشتم.

این دفعه شب نشینی خانومای فامیل نوبت من بود. تا جمعه عصر خونمون بودن.   شبش که تا چهار صبح هممون بیدار بودیم و کلی حرف زدیم. امید رو هم فرستادم خونه داداش کوچیکه . آخه خانومش هم خونه ما بود.  اونا هم تا صبح بیدار بودن و مشغول ضبط موسیقی

شنبه همین هفته هم مراسم عقدکنون خواهر شوهرم بودکه یه عقد محضری بود و یه جشن خیلی کوچیک.

مبین پسر خواهر امید هم همون شب اومد خونه ما و دو روز مهمون ما بود.

یکشنبه : بچه ها رو بردم شهربازی فرشته ها به همراه مبین و پردیس دختر خواهرم. کلی بازی کردن و حسابی بهشون خوش گذشت. یه خانومه ای فکر کرد من چهار تا بچه دارم.زبان

دوشنبه هم تو خونه بودیم و جایی نرفتیم.

امروزم آوینا رو بردم کلاس که برگزار نشد و آوینا هم اصرار که خونه نریم و بریم پارک و یا خونه کسی. 

یه لحظه یادم افتاد که تو محله ی مامان امید اینا هر ساله نیمه شعبان یه مراسمی برگزار میشه به اسم"هارگیز گردونی" . ( یه مراسمیه که معمولا نیمه شعبان تو محله های قدیمی بندرعباس برگزار میشه. هم خودمون باید به همسایه ها که میان در خونه خوردنی بدیم و هم ما میریم خونه همسایه ها و بهمون خوردنی میدن)  با دخترا راهی اون جا شدیم و  با خواهرای امید کلی خوردنی واسه خودمون اوردیم. مراسم خیلی جالب و خوبی بود و به آوینا خیلی خوش گذشت. بعدشم یه مولودی خونه خاله بزرگ امید رفتیم که اونجا هم حسابی بهمون خوش گذشت و شاد شدیم.

 

 

×××××××××××××××××××

 

و در پایان هم یه خبر خیلی خیلی خوب.

امید برای همیشه به بندرعباس متقل شد. هوراااااااااااااااااااااااا.

هنوزم باورم نمیشه بعد از 8 سال انتظار  واسه همیشه پیشمون می مونه. خدا جونم واقعا ازت ممنونم.

 

(بدون عنوان)

$
0
0

ماه رمضون امسال هم اومد. منم امسال برای ششمین سال روزه نگرفتم. انشالله که از سال بعد بتونم بگیرم.

این روزا هم مثل قبلا داره سپری میشه.

آوینا کلاس زومباشون رو کنسل کردن. خیلی ناراحت شد آوینا . چون تنها کلاس زومبای کودکان تو بندرعباس بود و کلی واسه بچه ها جذاب و تو این سن سرگرمی ایده آلی بود.

به جاش کلاس باله همون باشگاه ثبت نامش کردم که روزای ذوج میره و خدا رو شکر دوست داره اما بعضی از مادران میگن خیلی اصولی با بچه ها کار نمیشه.

قراره فعلا ببرمش تا قبل از پیش دبستان.

دوست دارم تا قبل از 6 سال فقط بازی کنه و سرگرم شه. از اونجا که تو بندر خیلی از کلاسای آموزشی مثل نقاشی و سفال و  موسیقی و ... بر حسب سن کودکان که فقط باید جنبه سرگرمی و لذت بخشی براشون باشه  نیست فکر می کنم همون ورزش واسش مناسب تره. اونم در صورتی که فعلا مسابقه ای در کار نباشه. چون باخت و شکست تو این سن واسه بچه ها اصلا جالب نیست.


**********************************

 

واسه افطار هم  معمولا اگه امید خونه باشه با اینکه روزه نیستیم خونه دیگران میریم .نیشخند 

یه وقتایی بچه ها رو پارک میبریم. دیشبم هوا خوب بود و بچه ها رو بردیم. با امید هم یکمی بدمینتون بازی کردیم ولی بخاطر ملینا که همش از زیر چشممون دور میشد ادامه ندادیم..

واسه آخر این ماه هم عروسی پسرخالم دعوتیم که با کل خونواده داریم میریم و چون بندر نیست با قطار داریم میریم. آوینا هم اولین تجربه سفر با قطار رو بدست میاره که خیلی از این بابت خوشحاله

از دست دادن دو عزیز

$
0
0
پنج شنبه عصر خبر یه تصادف رو بهم دادن. فکر کردم یه تصادف سادست. ساعت حدودا 5  به گوشی خواهرم زنگ ...

تفریح

$
0
0
چهارشنبه شب خانواده ما و خانواده عمه مرحومم تصمیم گرفتیم بریم بیرون یه هوایی عوض کنیم. بعد از مدتها و دور ...

تولد

$
0
0
دیشب تولد 7 سالگی مبین خواهر زاده امید بود. یه جشن خیلی کوچیک در پارک جنگلی با خانواده امید اینا. از ...

هفته پیش

$
0
0
دوشنبه هفته پیش امید از سرکار اومد. عصرش آوینا رو پیش باباش گذاشتم و رفتم پیش دکترم.  واسم آمپول رگام نوشت. ...

این چند روزه

$
0
0
هفته پیش با آوینا و خواهرم و پردیس چند شب رفتیم هیئتهای پیش خونمون. آوینا جونممم که عاشق سنج و ...

عکس خونه

این روزا ...

$
0
0
این روزا هوا خیلی خوبه. جون میده واسه تفریح و گردش همین اطراف بندر. ما که از خدامونه فقط امید پیشمون ...

آبگرم گنو

$
0
0
پنج شنبه صبح امید از سر کار اومد. عصرش با برنامه ریزی قبلی من و امید و آوینا به اتفاق خواهرم ...

یه صبحانه خودمونی

$
0
0
دیروز یکی از همکارامون که امسال پیمانی شده  واسمون شیرینی یه صبحانه خیلی خوشمزه آورد. دستش درد نکنه . آش ...

شب نشینی

$
0
0
پنج شنبه شب رفتیم شب نشینیه مجردی ( همون که چند وقت یه بار با چند تا از دخترای فامیل ...

نون مهیاوه

$
0
0
بفرمائین نون مهیاوه (نون محلی هرمزگان) دستپخت امید :  

ویار شیرینی

$
0
0
این اواخر خیلی بیشتر از قبل عاشق شیرینی جات و بستنی شدم.  یه روز یکی از همکارا واسه رئیسمون به یه ...

روزای آخر بارداری

$
0
0
نیم ست : عکس بارداری از ماه 2 تا ماه 8 :

ساعت های آخر

جیگر مامانی به دنیا اومد.

$
0
0
ملینای نازم, عزیز دل مامان و باباش رأس ساعت 09:53 روز سه شنبه 24 دی ماه پا به این دنیای ...
Viewing all 155 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>