Quantcast
Channel: من ، امید ، آوینا و ملینا
Viewing all 155 articles
Browse latest View live

این روزا...

$
0
0

این چند روز اخیر خیلی مشغول بودم.

اون هفته ای با خانواده امید اینا رفتیم  گردش بیرون از شهر ."منطقه  سیخوران" 

هوا نسبتا خنک بود. عصر شم بچه ها رفتن تو آب و حسابی خوش گذروندن. منم چون به ملینا باید شیر میدادم نتونستم برم. ولی تا زانو رفتم. 

همش حرصم میگیره که چرا اسلام دست و پای ما رو بسته. چرا آقایون باید راحت برن تو آب ولی ما خانوما نه ؟؟؟؟ گریه

********************

دوشنبه شبم هممون خونه یکی از خواهرام جمع شدیم. همه بودن به جز خواهر بزرگم که با خانوادش رفته شهرستان زندگی کنه. خیلیم دلم واسشون تنگ شده. 3 ماهه ندیدمشون.

چون خونه خواهرم یکی از شهرکای خارج از شهره تا همه رسیدن شد 11 شب. دورهمی خوبی بود. کلی هم خندیدیم و رقصیدیم. تا رسیدیم خونه ساعت حدودا 3 شب بود. 

با اجازتون روز بعدشم تا ساعت 2 ظهر خوابیدیم.نیشخند

*******************

پنج شنبه شب باز خونه همین خواهرم شب نشینیه مجردی داشتیم. جاتون خالی . خیلی خیلی خوش گذشت. همه بودن و حسابی ترکوندیم. 

این خواهرم یه دفتر خاطرات داره . سری قبل که خونشون رفته بودیمم واسه شب نشینی هممون نظراتمونو نوشته بودیم. دیروز خواهرم خاطره ی زینب (دختر عمم که مرحوم شده) رو که واسمون خوند اشک تو چشم همه جمع شد. کلی چیزای خنده دار نوشته بود. 

خدا رحمتش کنه.

بچه ها گفتن که شب نشینیه سری بعد نوبت منه. احتمالا بعد از ماه رمضون. از الان تو فکرم چیا بپزم و درست کنم که تکراریم نباشه.

 ××××××××××××××××××

  دیگه اینکه آوینا رو چند وقته که دیگه کلاس ژیمناستیک نمیبرمش. آخه تو نت که کلی سرچ کردم به این نتیجه رسیدم که شروع هر ورزشی مخصوصا ژیمناستیک باید از 5 سالگی به بعد باشه. قبل از اون امکان داره اگه خوب و اصولی باهاشون کار نشه بدنشون آسیبهای جدی ببینه.

 


خیلی خسته ام ولی خوابم نمیاد

$
0
0

دیدید بعضی موقعها خیلی خیلی خیلی خسته این ولی هر کاری می کنین خوابتون نمیبره.

منم الان همین جوریم. 

دیشب یه مهمون عزیز داشتم. همکار و دوست خوبم که با پسرش اومدن خونمون. تو تدارکات مهمونی بودم که خواهرم زنگ زد و گفت پدر زن داداشم فوت شده.

خیلی ناراحت شدم. چون آقای بسیار مومن و مهربونی بودن.

از اونجا که زنداداشم بارداره و فوق العاده احساسی بهش گفته بودن که بابات تو بیمارستانه و حالش تقریبا رو به بهبوده.

داداشمم گفت که خانومش چون من مهمون دارم بیاد خونه ما . گفت حسابی روحیشو شاد کن که تو فکر باباش نره. آخر شب میام خونتون و  آروم آروم بهش میگم.

خیلی حس بدی بود. چون زنداداشم خیلی اوکی بود . آرایش کرد. موهاشو سشوار کرد. ولی همون لحظه من میدونستم که باباش فوت شده.

خلاصه بعد از تموم شدن مهمونی داداشم اومد خونمون و بعد از 2 ساعت موفق شد بهش بگه.

خیلی صحنه بدی بود. همش جیغ میزد و گریه می کرد. اصلا نمیتونست باور کنه.

بهش گفتیم تو رو خدا به فکر خودت و بچت باش.  اصرار داشت بره خونه مامانش..

رفت اونجا و شب تا صبح بیدار موند و همش گریه کرد. .

امروز ظهر بعد از مراسم خاکسپاری با داداشم اومدن خونمون . خوابید و بعد از خوردن ناهار دوباره اصرار داشت بره خونه مامانش.

خونه هم فوق العاده ریخت و پاش بود.

آوینا رو بردم خونه مامان امید اینا و بعدش رفتیم خونه مامان زنداداشم. هنوز نرسیده بودیم گریه هاش شروع شد.

بعد از گفتن تسلیت مامان و بابام رو رسوندم خونشون.

بعدش یادم اومد که زنداداشم دامن مشکی لازم داشت. رفتم بازار و واسش خریدم. کلیم واسه خودمون خرید کردم.

دامن رو بردم بهش دادم. یادم اومد جواب آزمایشش رو هم برم بگیرم. بعد از آزمایشگاه رفتم دنبال آوینا . ملینا جیگری هم که همش دنبالم بود اصلا اذیتم نکرد..

بعد خواهرم زنگ زد که یکی از دختر دایی هام از شهرستان اومده. بیا خونه مامان دور هم باشیم. دوباره رفتم خونه مامانم اینا.

اونجا موندیم و ساعت حدودا یازده و نیم با این دو تا فسقلی رفتم سمت خونه. حالا ملینا ول کن نبود و همش گریه می کرد. یه عالمه واسش لالایی خوندم. آوینا خوابش برد. ولی ملینا نه. با کلی شعر و لالایی بالاخره خوابید.

حالا که رسیدم خونه هر کاری کردم آوینا بیدار نشد. مجبور شدم از پارکینگ تا خونه رو با دو تا بچه ی خوابیده و ساک ملینا و خریدام برم .

الانم که دارم می نویسم کم کم داره خوابم میاد. خونه هم در حد انفجار شلخته و بهم ریختست.

آخه امید کاش زود تر منتقل شی بیای اینجا و همیشه پیشمون باشی. دیگه رسما دارم کم میارم.

(بدون عنوان)

$
0
0

* اینجا هوا همچنان گرمه. اصلا نمیشه بیرون رفت. فقط باید تو ماشین باشیم و خونه کسی بریم . برای خرید هم فقط  تو پاساژا میشه رفت.

* ماه رمضون امسالم یواش یواش داره میاد. امسال پنجمین سالیه که روزه نمیگیرم.نیشخند

* هفته آینده عروسی داداش امیده. دقیقا اول ماه رمضون. (انشاالله)

امروز زنگ زدم آرایشگاه و نوبت گرفتم. فقط موهامو میخوام درست کنه. خودم آرایش صورتمو انجام میدم. درسته آماتورم ولی اگه برمم ملینا خیلی اذیت میشه.

آوینا خانومم که عشق آرایشه اصرار داره ببرمش ولی می خوام خودم موهاشو درست کنم.

* امیدم یه چند روزی رو مرخصی گرفته به خاطر امتحاناتش. به نفع ما شده. چون بیشتر می بینیمش.  

×  دیگه اینکه این روزا به لطف تکنولوژی با امید سرگرم (واتس آپ) بازی با فک و فامیل هستیم. خانوادم و فامیلا هم که تازه ساعت یک شب یادشوون میفته بیان . خلاصه خیلی حال میده و کلی میخندیم.

یه چند وقتیم هست که عجیب معتاد (بی تالک) شدم. تازه دارم از دنیای دهه هفتادیا سر در میارم. با واژه هاشون آشنا شدم. میشه گفت تقریبا 90 درصدشون از نظر فکری با ما دهه ی شصتیا تفاوت دارن. همشون عاشق پیشه ان و شکست عشقی خوردن. رابطه هاشونم که از مرز خیلی چیزا گذشته.

همش به خودم میگم وقتی بچه هام بزرگ شدن و به این سنا رسیدن حتما با تکنولوژی اون روزا باید خودم و وفق بدم و عضوشون باشم. اینجوری از دنیاشون بهتر با خبر میشم و بهتر می تونم درکشون کنم و اگه مسیری رو اشتباه میرن بهشون توضیح بدم. 

 * این روزای تابستونی هم بیشتر تو خونه ام و با این وروجکا سرگرمم. بچه داری حس خیلی خیلی شیرینیه. روزی هزار بار خدا رو به خاطر داشتن این دو تا فرشته شکر می کنم و صد البته به خاطر همراه و همدم زندگیم امید جوننننننن قلب

به تمام کسایی که شرایط منو دارن و دوست دارن بچه ی دوم بیارن توصیه می کنم که این کارو بکنن. چون من خدا رو شکر خیلی راضیم و به نظرم بهترین اختلاف سنیه دو بچه همین حالته. 

* دیگه خبر قابل عرضی نیست.

همیشه شادکام باشید ماچماچ

عیدتون مبارک...

$
0
0

عیدتون مبارک...

نماز و روزه هاتونم قبول باشه...

ماه رمضون امسال به من که خیلی خوش گذشت.

روزه نمی گرفتم و همش تو مهمونیا و افطاریا بودم.

امسالم عید فطر خدا رو شکر امید مثل سالهای قبل سر کار نبود و پیشمون بود.

این چهار روز تعطیلی هم جایی قرار نیست بریم. آخه هوا خیلی گرمه و با دو تا بچه اذیت میشیم.

شاید آخر هفته شبش با خانواده امید اینا بریم کوه گنو .

**********************

الان که دارم اینا رو تایپ می کنم خونه داره در آرامش بسر میبره. امروز که خونه مامان امید اینا بودیم آوینا اصرار داشت که بمونه اونجا. 

برای من که خیلی لازم بود یه دو روزی رو اونجا بمونه.

آخه آوینا با این که تو یسری موارد خیلی خانومتر و عاقل تر شده ولی هنوز شیطنت داره و هر روز کل خونه رو ریخت و پاش می کنه. از اتاق خودش بگیر تا آشپزخونه و سالن و اتاق ما.

یه بار در اتاقشو قفل کردم که مثلا تنبیه بشه و بمدت یک روز از اسباب بازیا و عروسکاش استفاده نکنه. 

کلی گریه و زاری راه انداخت و قول داد که دیگه هر چیزی رو که استفاده می کنه سر جاش بزاره. من رو قولم موندم و یه روز کامل درو قفل کردم.  اما بعد از اون آوینا فقط یه روز دووم اورد و رو قولش موند.

حالا خوبیش اینه که خونه خواهرم و داداشم و مامان امید اینا می مونه که یوقتایی منم یه استراحت توپی بکنم.

ملینا کوچولوو هم خوبه . الان میشینه و چهار دست و پا میره. فرنی و حریره بادوم و سوپ رو هم چند روزه که دارم بهش میدم. البته سوپ رو دقیقا از امروز بهش دادم.

کلی واسمون دلبری می کنه و دل همرو برده قربونش برم من.

***********************

دیگه اینکه خدا رو شکر همه چیز آرومه و من خوشحالم.

 

این روزا...

$
0
0

 

×  این روزا اصلا فرصت نمی کنم بیام پای لپ تاپ. یعنی با این دو تا فسقلی نمیشه.

 همش با گوشیم میرم تو نت. با گوشی وبلاگ نوشتن خیلی سخته. پس عذر منو بپذیرین اگه دیر به دیر میام. 

 ×  این روزا همه چیز امن و امانه و روزای گرم تابستون هم دارن میگذرن. 

×  منم  که با دخترای گل و دوست داشتنیم سرگرمم.  

×  تئاتر ضامن آهو هم چند روزه که شروع شده. آوینا یه روز با عمش رفت و حسابی خوشش اومده بود. اگه شد با آوینا و ملینا و خواهرم اینا بازم میریم. 

×  دوره ی 63 روزه ی ریاضی رو هم که واسه دخترا گذاشته بودم تموم شد خدا رو شکر. 

 ×  دیگه اینکه زن داداشم که بارداره بچش پسره. قند عسله....

×  و یه خبر خیلی خوب : خواهرم و شوهرش سرپرستی غزل جون دختر دختر عمه مرحومم رو به عهده گرفتن. شوهر خواهر من دایی غزله. من که از این بابت خیلی خوشحالم. چون با شناختی که از خواهرم دارم میدونم با غزل مثل دختر خودش پردیس رفتار می کنه. امیدوارم خدا کمکشون کنه. داداش غزلم الان یک سال و 1 ماهشه و پیش عمش بزرگ میشه. وقتی مامانش فوت کرد همش دو ماه و نیمش بود. الان فکر می کنه عمش مامانشه. 

دلم خیلی واسه عمه و دختر عمه نازنینم تنگ شده. امیدوارم جاشون بهشت باشه.

 ×  یه شبم با خونواده ی امید اینا رفتیم آبگرم " گنو " . هوا نسبتا خوب بود. خوش گذشت . اونجا شهربازی هم داره. بچه ها بازی کردن. من و خواهر و برادر امید سوار کشتی شدیم و به غلط کردن افتادیم. چند سال بود که نرفته بودم. فکر کنم ترسو تر از قبل شدم. ولی به هیجانش می ارزید.

 ×  آخر هفته ی پیش هم چند تا از همکارا اومدن خونمون که یه جمع کوچیک دوستانه بود. حسابی خندیدیم و خوش گذروندیم. اگه وقت شد عکسای خوردنی ها رو در ادامه مطلب میزارم.

 ×  امید هم از وقتی 8 به 8 شده خیلی واسه ما بهتر شده. بیشتر پیشمونه و میتونیم همه جا بریم .  امروزم برگشت محل کارش. خدا همیشه پشت و پناهش باشه.

×  امروز بعد از ظهرم یه استراحت توپی کردم. خواهر کوچیکم خونه دوستش دعوت بود. آوینا هم اصرار کرد که خالش ببرتش. دوستش یه دختر 5 ساله هم داره. اونجا حسابی سرگرم شده بود و با دوست جدیدش کلی بازی کرده بود. منم اینجا کیف کردم.

 

 سالاد الویه :

 

 

 دسر خورده شیشه :

 

دسر ( لایه اول کیک . لایه دوم کستر و لایه سوم ژله آناناس ) :

بورک گوشت :

این ور و اون ور ...

$
0
0

این چند روزه همش سرم گرم بود به جایی رفتن و اومدن کسی به خونمون.

یه روز با با خواهرم و خواهر امید و بچه هاش رفتیم تئاتر ضامن آهو که با وجود ملینا نمیشد و نصفش رو بیرون سالن بودم. همون روزم از شانس بدم خلخال طلام (پابند) گم شد.

بعدشم خونه داداش وسطی و بعد خونه داداش کوچیکه رفتیم.  

عصر روز بعدشم یکی از دوستان صمیمیم اومد خونمون . شب که شوهرش اومد دنبالش اصرار کردم که شب رو پیش من بمونه و مجردی خوش باشیم. کلی مخ زدیم تا شوهرش راضی شد. بعدشم زنگ زدم به خواهرم (مامان پردیس) اونم اومد و اون شب تا 5 صبح بیدار بودیم. بچه ها هم مثل ما بیدار بودن و بازی می کردن.

شب بعدشم دو تا خواهرای امید اومدن که یکیشون شب رو موند و بازم تا ساعت 3 و نیم بیدار بودیم.

ظهر روز بعدشم مامانش اینا ناهارشونو برداشتنو اومدن خونه ما. امید جان هم عصر ما رو عافلگیر کرد و سه رور زودتر اومد خونه. 

روزای بعد هم به بازار و خرید گذشت. با پولهایی که همکارا به عنوان کادو واسه ملینا اورده بودن یه مقدار پول روش گذاشتیم و واسه خانومی 3 تا النگو خریدیم.

یه شبم با امید و خواهرش سینگو (خرچنگ) گرفتیم و رفتیم خونه خواهرم "توانیر" و حسابی زدیم به بدن که خیلی چسبید. بچه ها هم  تو ساحل حسابی آب بازی و خاک بازی کردن.

شب رو اومدیم خونه و روز بعدم با خواهرم (مامان پردیس) دوباره رفتیم "توانیر" به صرف کله پاچه. آییی چسبید. شبشیم تولد داداش وسطیه امید بود که رفتیم و یه جشن خودمونی و کوچیک بود.

دیروز رو خونه بودیم و به تمیزی خونه گذشت. اگه دو روز رو پشت سر هم تو خونه بمونم دیوونه میشم و زود حوصلم سر میره.

دیگه اینکه الانم امید و آوینا دارن تو بالکن ماهی برشته می کنند که من عاشقشمممم.

سرما خوردگی

$
0
0

من و بچه ها هر سه مون سرما خوردیم. اونم ویروسی. نمیدونم از کی گرفتیم؟؟

پریروز متوجه آبریزش بینی ملینا شدم و بهش یه مقدار داروی گیاهی دادم بهتر شد . اما از روز دوم من و آوینا هم درگیرش شدیم. فهمیدم ویروسه. 

دیروز عصر استخون درد شدید و کسالت و آبریزش بینیم شروع شد.

امیدم سرکار بود. مجبور شدم خودم با بچه ها بریم پیش دکتر. هر 3 مون معاینه شدیم و دارو بهمون داد.

الان شکر خدا بهتریم.

فقط دلم واسه ملینایی می سوزه بینیش کیپ شده و هر چقدر قطره میریزم باز میشه اما زود کیپ میشه. واسه همین شیر خوردن واسش خیلی سخته .

یک ساعت پیش اینقدر گریه کرد تا خوابید. الهیییییی

آوینا هم که خدا رو شکر شربتش چون خواب آوره روش تاثیر گذاشته و بعد از ماهها امروز بعد ازظهر رو خوابیده.

*****************************

اگه خدا بخواد هفته آینده عازم سفر هستیم. اصفهان و کرمان.  بچه مدرسه ای نداریم. امیدم ترم تابستونش تموم شده و حالا فرصت مناسبیه واسمون که بریم سفر.

اصفهان رو یه بار با امید کامل گشتیم ولی الان تو این فصل که هوا رو به سردیه و ما هم دو تا کوچولوی شیطون داریم بهتره همین شهرو بریم. واسه آوینا هم شهر جذابیه و تا حالا ندیده.

کرمان رو هم تا حالا نرفتیم . گفتیم حالا که فرصت مهیاست بریم یه دوری بزنیم و از آثار باستانیش دیدن کنیم.

دیروز آوینا به آقای دکتر میگه اگه خوب نشم منو باغ پرندگان راه نمیدن ؟؟؟

*****************************

دیگه اینکه ماه بعد انشالله میرم اداره واسه تصفیه حساب. البته اگه موافقت کنن.  

فکرامو کردم و تصمیم نهاییم رو به کمک امید گرفتم. از اداره میام بیرون.

تو یه پست ویژه به همه توضیح خواهم داد دلیل نرفتنمو سر کار. مخصوصا به کسایی که خواننده خاموش وبلاگم هستن و هیچوقت غرورشون بهشون اجازه نمیده که وقتی حضوری منو می بینن بهم بگن ما هم وبلاگتو می خونیم.

آخه هر کسی منو می بینه بدون اینکه دلیلشو ازم بپرسه میگه حیفه با این سابقه کار و همچین اداره دولتی و ...

از مسافرت برگشتیم...

$
0
0

هفت مهر به مقصد اصفهان حرکت کردیم. با ماشین خودمون. با بچه ها اون جور که فکرشو می کردم سخت نبود .

ملینا جون که از نشستن تو ماشین زود حوصلش سر میرفت و همش می خواست چهار دست و پا بره و واسه خودش همه جا سرک بکشه..زبان

آوینایی هم که اگه واسش بستنی می خریدیم پایه بود و همه جور باهامون راه می یومد. یوقتایی هم خیلی حرف میزد و یه کوچولو اذیت میکرد. آخه از یه بچه سه سال و نیمه هم نمیشه توقع زیادی داشت که تو سفر اوکی باشه و اصلا اذیتمون نکنه.

تو این سفر فکر کنم یه سی تایی بستنی خورد.نیشخند

اصفهان شهر بسیار زیبا و جذابیه. با وجود اینکه ما یه بار همه جاشو گشته بودیم اما بازم به همونجاها رفتیم و حسابی لذت بردیم.

"باغ پرندگان - باغ گلها - تله کابین و شهر بازی صفه - بازار سیتی سنتر - میدان نقش جهان - بریونی معروف و خوشمزه اصفهان - عالی قاپو  - چهل ستون - موزه تاریخ طبیعی - پل خواجو - سی و سه پل"

بعضی از آثار باستانی رو نتونستیم بریم . آخه از حوصله این دو تا بچه خارج بود و اذیت میشدن. 

سفر کرمان هم به دلایلی کنسل شد. ایشالله تو یه فرصت بهتر میریم.

چهاردهم مهر هم برگشتیم به شهر عزیزمون بندرعباس.قلب

 

عکسها در ادامه مطلب 

 باغ پرندگان :

 

 

 

 

 موزه تاریخ طبیعی :

 

 

 

 چهل ستون :

 

 

 میئان نقش جهان . عالی قاپو :

 

 

 عکس قجری که تو میدون نقش جهان گرفتیم :

 تله کابین صفه :

 

 

شهر بازی صفه :

 

 بازار سیتی سنتر :

 

 این پیانو از  کلیداش واقعا صدا می یومد و میشد آهنگ نواخت :

 باغ گلها :

 

 پل خواجو :

 

 


یه عالمه حرف ...

$
0
0

یکشنبه هفته پیش آوینا و ملینا رو گذاشتم پیش امید و به نیت گرفتن یک ماه مرخصی استحقاقی و بعدشم نوشتن استعفا رفتم اداره.

دلم حسابی واسه محیط اداره و همکارام تنگ شده بود.

با وجود اینکه همه فکرامو کرده بودم بازم تو آسانسور با خودم فکر می کردم دارم کار درستی رو انجام میدم ؟؟

اگه پشیمون شدم چی ؟؟؟

و ...

خلاصه رفتم اتاقمون و تصمیمو گفتم.  رییسمون لطف کرد یک سال مرخصی بدون حقوق بهم داد.

خیلی بهتر شد. چون یک سال  فرصت بهم داده شد برای گرفتن تصمیم نهایی.

همین جا از رییسمون کمال تشکر رو دارم.

***********************

پنج شنبه تولد دختر و پسر دختر عمه مرحومم بود. خیلی خوش گذشت.  خصوصا به آوینا و ملینا. اما حیف که مامانشون تو جمع نبود.

وقتی کادوی باباش به پسرش رو خوندن که روش نوشته بود "تقدیم به یادگار عشقم" به زور خودمو کنترل کردم که اشکم سرازیر نشه.

زینب عزیزم و عمه مهربونم خدا رحمتتون کنه.

***********************

جشن که تموم شد با خواهرم خواستیم بریم خونه که زن داداشم زنگ زود و ما رو دعوت کرد به خونشون واسه شب نشینی.

همه خواهر و برادرام و زن و بچشون بودن به جز یکی از خواهرام (مامان یاسمین)  و داداش کوچیکم.

آقایون که سریع لالا اما ما خانوما و بچه ها تا 5 صبح بیدار بودیم.

روز بعدشم مامان و بابا و بقیه اومدن و تا عصر اونجا بودیم.

**********************

امروز صبح میزبان یه دوست خوب و مهربون بودم. خانوم همکار امید و دخترش نیلوفر جون.

دخترش همسن آویناست.

 

ما کلی با هم حرف زدیم .

بچه ها کلی بازی کردن و البته خیلی هم دعوا.

اما بعد از ظهر موقع رفتن یادشون اومد که با هم مهربون باشن.

×××××××××××××××

الان که دارم این پست رو میزارم یه دلشوره خیلی عجیب اومده سراغم. نمیدونم شاید دلیلش کم خوابی باشه.رفتم و یه مقدار گلاب خوردم و رو بالشم یکم گلاب ریختم. میگن برای رفع دلشوره خیلی موثره. 

امروز ...

$
0
0

امروز روز عاشورا بود و اولین سالی بود که تو عمرم این روز رو تو خونه بودم و نرفتم بیرون.ناراحت

دلیلشم این بود که امید رفته بود شهر محل کارش و ماشین رو هم برده بود. 

منم اگه می رفتم با دو تا بچه، هم خودم اذیت میشدم همه بچه ها.

خلاصه خونه رو دیشب حسابی تمیز کردم و با خیال راحت با این دو تا وروجک تا ساعت یازده و نیم ظهر خوابیدیم.

صبح پا شدیم و صبحانه خوردیم و به امید رسیدن غذای نذری همسایه خواهرم اینا نشستیم. نیشخند

رفتم یسر تو "واتساپ" دیدم دوستم بهاره اونم نرفته مراسم عاشورا.

بهش گفتم بیا خونمون . شوهرتم بگوو بیاد.

اونا هم غذای نذریشونو اوردن و با هم خوردیم.

کلی هم خوش گذشت بهمون. غذای نذری ما هم خیلی دیر رسید. موند واسه ناهار فردا.

دوستم و شوهرش تا عصر موندن و بعدش رفتن. خواهرم ( مامان یاسمین ) و شوهرشم اومدن.

بعدش داداش بزرگم و خانومش اومدن و واسمون پلو گوشت مخصوص عاشورا رو اوردن.

اون یکی خواهرم (مامان پردیس) که همسایمونه هم گفتم بیا .

خلاصه دور همی کلی خوش گذشت.

نیم ساعت پیشم همشون رفتن. 

الان خونمون در حد انفجار کثیف و بهم ریختست.گریه

بیچاره امید فردا صبح که از سرکار میاد با یه خونه داغون روبرو میشه.نیشخند

حس تمیزیش نیست. همون فردا دیگه..

گردش

$
0
0

چهارشنبه شب من و امید و بچه ها باتفاق خواهرم و خونواده شوهرش و دختر عموهای شوهرش به ولایت مادریم رفتیم.

فضای بیرون چادر زدیم.

طبق معمول آقایون دیگه طاقت نیاوردن و رفتن لالا.

اما ما خانوما تا ساعت 5 صبح بیدار بودیم. یه عالمه حرف زدیم.

بعدش رفتیم بخوابیم.

من بخاطر خوردن کافی میکس هر کاری کردم نتونستم بخوابم و تا صبح بیدار بودم.

صبح زود هوا عالییییی بود. هنوز خورشید طلوع نکرده بود.

صدای آب جوب و  هوای کاملا تمیز واقعا دل انگیز بود.

 

با دختر عمم یه چرخی اون دور و برا زدیم .

 

از همه در حالخوابیدن عکس گرفتیم.

بعد از بیدار شدن همه صبحانه خوردیم و با امید و بچه ها اون اطراف یه دوری زدیم و یه عالمه عکس گرفتیم.

دختر عمو آش نذری باید میپخت که همگی کمکش کردیم .

آش بادمجون که تا حالا نخورده بودم و خیلی خیلی خوشمزه بود.

بچه ها هم حسابی آب بازی و خاک بازی کردن.

آوینا که کلی لباس کثیف کرد.

عصرشم رفتیم سر مزار دختر عمه و عمم و بقیه اموات.

بعدشم به یه امام زاده همون اطرف بود رفتیم . هواش خیلی خنک بود. اما واسه بچه ها سرد بود. یه 2 ساعتی رو اونجا موندیم و بعدشم حرکت بسمت خونه.

تولد هستی

$
0
0

پنج شنبه هفته پیش به یه تولد مجردی دعوت شدیم. 

تولد هستی دختر پسر عمم.

فقط  چند تا از خانومای فامیل بودن و بچه هاشون.

جشن خوبی یود . واسه ما بزرگترا هم مسابقه استپ رقص گذاشتن که من نفر دوم شدم .

شبم همونجا موندیم. طبق معمول وقتی ما خانوما دور هم باشیم شب زنده داری داریم دیگه. 

تا ساعت چهار شب بیدار بودیم . بچه ها هم همین طور.

تا بعد از ظهر روز بعد اونجا بودیم. کلی حرف زدیم.

خوبی این دور همیا اینه که چون هممون تقریبا بچه های همسن و سال داریم کلی اطلاعات رد و بدل می کنیم که واسه خودمون و بچه هامون مفیده.

این هفته ...

$
0
0

شنبه این هفته امید عزیزم صبحش از سر کار اومد . همون روز آوینا و ملینا گلاب به روتون چندین بار استفراغ کردن. خودمم نفهمیدم به خاطر چی بود.

فکر کنم شیری که شب قبل باهاش حلوای شیر درست کرده بودم فاسد بود. شیره هم تاریخ داشت و هم تازه درشو باز کرده بودم.

وضعیت مواد غذایی توی این کشور افتضاحه. مسئولین هم که اصلا درست رسیدگی نمی کنن.

بگذریم ...

اون روز به خاطر حال بد آوینا رو  کلاس نبردم.

همون شب آوینا جونی و خواهرش حالشون خوب شد. اما از شانس بد ملینا فلاسک چای افتاد رو پاش و سه تا از انگشتای پاش سوخت. الهی بگردم که چقدر گریه کرد. کلی هم تاول زد.

یکشنبه : امید رفت دانشگاه و ما هم خونه موندیم. همون روز ملینا باز گلاب به روتون دچار اسهال شد.

دوشنبه :  با  بچه ها و باباشون رفتیم دکتر به خاطر پا و اسهال ملینا.

دکتر بهش شربت و پماد داد. الان خیلی بهتره و پاش رو به بهبوده.

بعدشم رفتیم بازار و یه مقدار خرید پوشاک و کفش واسه خودمون و بچه ها. یه سری هم پیش مامان امید رفتیم.

سه شنبه رو امید رفت شهر محل کارش و ما خونه موندیم.

چهار شنبه  : ظهر واسه ناهار دختر خواهرم اومد و عصر با همدیگه آوینا رو بردیم کلاس نقاشی و بعدشم بازار و یه مقدار خرید که بیشترش گیر و گل سر واسه دخملی ها بود.

بعدشم بچه ها رو بردیم پارک ولایت تا بازی کنند.

پنج شنبه عصر با خانواده خودمون همگی رفتیم پارک غدیر . قرار بود فقط ما خواهرا با مامانم و  عروسامون بریم مجردی اما به دلایلی آقایون هم اضاف شدن.

آوینا ناراحت بود میگفت بابای همه هست به جز بابایی من.

امروز عصرم باز با چند تا از دخترای فامیل رفتیم پارک غدیر و حسابی خندیدیم و خوش گذشت.    

خدای مهربونم  بابت خیلی چیزا ازت ممنونم ...

(بدون عنوان)

$
0
0

چهارشته هفته پیش امید آوینا رو برد کلاس نقاشی و رفت شهر محل کارش.

واسه برگشتنش من باید میرفتم دنبالش. 

ملینا رو برداشتم و رفتیم آموزشگاه نقاشی.

بعدش دوست داشتیم بریم خونه کسی. به چند نفر زنگ زدیم نبودن.

زنگ زدم زن داداش وسطی. (مامان دانیال) . خوشبختانه خونه بودن و با خوشحالی گفتن بیاین. 

رفتیم خونشون و بچه ها حسابی بازی کردن. شد ساعت 11 .

زن داداشم اصرار کرد بمونیم و این وقت شب خطرناکه تنهایی بریم. 

با زن داداشم تا چهار صبح سرگرم حرف زدن شدیم.

خیلی وقته زیاد واسم پیش میاد شبا تا دیروقت بیدار بمونم. اگه ادامه دار باشه  از لحاظ بدنی امکان داره  واسم مشکل ساز بشه.

صبح که بیدار شدیم زنداداش بزرگم زنگ زد که ظهر بیاین خونمون به صرف قورمه سبزی خوشمزه.

ما هم با خوشحالی پذیرفتیم و رفتیم. دو تا خواهرام و مامان هم اومدن.

تا عصر اونجا بودیم. بعدشم هر کس به راهی.

من و جوجه ها هم رفتیم بازارچه خیریه به نفع بیماران سرطانی.

نذری که داشتم رو ادا کردم و یه مقدار خوردنی از اونجا خریدیم.

هوا خیلی خنک بود. کلی با دخملی ها گشت زدیم و آوینا هم حسابی بدو بدو کرد واسه خودش.

زنگ زدم دوستم فرشته و خواهرم (مامان پردیس) اومدن.

تاا ده و نیم شب اونجا بودیم و بعدشم خونه.

صبح جمعه هم به تمیزی و خونه و پخت ناهار گذشت.

عصرش دوستم فرشته اومد خونمون و به اصرار من شب رو موند.

باز تا چهار و نیم صبح بیدار بودیم و روز بعد هم واسه ناهار موند.

عصرشم رفتن. 

شب دخملی ها رو فرستادم حموم حسابی آب بازی کردن و بعد حمومشون کردم.

فردا صبح هم ایشالله امید از اداره میاد.

فردا ملینای من 11 ماهش میشه. چقدر روزا زود میگذره.

انگار همین دیروز بود که فرشته ها گذاشتنش کردن تو بغلم.

برای بار سوم عمه شدم ....

$
0
0

دیروز صبح یه فرشته کوچولو به جمع خونواده ما اضافه شد.

این شاهزاده کوچولو کسی نیست جز " آراد "

پسرر داداش کوچیکم.

 

آراد جونم برات بهترینها رو در این دنیای زیبا آرزو می کنم.ماچ

 

آراد و باباش :

 

 


احوالات ما

$
0
0

خیلی وقته ننوشتم. یعنی حرفی خاصیم واسه گفتن نبوده .

این روزا امید درگیر امتحاناشه. بعضی روزا من و بچه ها میریم بیرون تا امید حسابی بخونه. آخه این دو تا جوجه اصلا نمیزارن باباشون درس بخونه.

مخصوصات ملینا که بدجور به باباش وابستست و همیشه بابایی باید اونو بغل کنه.

دو بارم نمایشگاه کتاب رفتیم با امید و بچه ها.

یه وقتایی هم درگیر درست کردن تم تولد آوینا جونم میشم.

واسه ملینا نمی خوام امسال جشن بگیرم . فقط در حد کیک و آتلیه.

واسه یک سالگی آوینا هم همین کارو کردم. پس نباید بینشون تبعیض قائل شم.

کلا جشن بزرگ رو واسه بچه یک ساله نمی پسندم. بچه درک درستی از جشن نداره و تو شلوغی بیشتر اذیت میشه. بیشتر جشن مال مهمونا میشه.

واسه چهار سالگی آوینا به انتخاب خودش تم مینی موس رو واسش در نظر گرفتیم.

یه جشن کوپچولو در حد دو خونواده . ولی همونم دوست دارم یه تمی داشته باشه.

بعضی وسایلاش مثل جعبه پاپ کورن و ریسه و ... رو دارم با کامیپوتر طراحی می کنم که بدم چاپخونه واسش چاپ کنن.

از سایتایی که تم آماده تولد رو میفروشن یه عالمه ایده گرفتم. دستشون درد نکنه .زبان

اخبار این روزها ...

$
0
0

*  دو هفته پیش شوهر خواهرم (بابای یاسمین) رگای قلبش گرفت و آنژیو شد و بعضی رگاشم با فنر باز شد.  الان خدا رو شکر حالشون خوبه.

*  آراد پسر داداش کوچیکه عفونت ریه گرفت و حدودا 5 روز بیمارستان بستری بود که اونم شکر خدا حالش خوب شد.

*  هفته پیش عقدکنون دختر خواهر بزرگم بود که اونم یه عقد ساده محضری بود. چون مادر شوهر خواهرم (مادر بزرگ عروس) تازه فوت شده بود و جشن نداشتن.

بعد از عقد اومدن خونه مامانم اینا و اونجا دور همی خوبی بود و خوش گذشت.

*  امید رنگ زدن خونه رو با رنگ "آکرولیک"  و به سلیقه خودمون شروع کرده. امروز رنگ اتاق خواب خودمون تموم شد. خیلی ناناز شده. یه دیوار زرد شاد و یه دیوارم سبز بهاری. سرویس خوابم قراره سفید بشه و روتختی و پرده اتاقم عوض شه. احتمالا سبز با طرحهای زرد.

با اینکه تجربه اولش تو رنگ کردن بود خیلی خوب تونست از پسش بر بیاد. رنگ بدست آوردنم که واقعا خوش میگذره. شدم عاشق این کار.

* هوای این روزای بندر دوباره گرم شده و دریغ از یه قطره بارون.

ولی خوبیش اینه که  بیرون میریم نیازی نیست بچه ها رو خیلی بپوشونیم. 

*  گواهینامه رانندگیم هم بعد از 10 سال اعتبارش تموم شده بود و کلی دوندگی داشت تعویضش که امروز تموم شد. سال 83 که موفق شدم گواهینامم رو بگیرم همش با خودم فکر می کردم که ده سال دیگه موقع تعویضش من دقیقا کجا هستم ؟  فکر نمیکردم به یه چشم هم زدنی بگذره.

اون موقع مجرد بودم و دو سال بود که تو اداره کار می کردم. اما الان متاهلم و با دو تا بچه ی دوست داشتنی که اداره هم دیگه کار نمی کنم.

 

 

32 ساله شدم

$
0
0

 

دو روز قبل از تولدم یعنی 20 بهمن امید و آوینا به بهانه خرید رفتن بیرون و با یه کیک و شمع اومدن خونه و منو حسابی عافلگیر کردن .

 

مرسی   عجیججمممم قلب

 

گردش یهویی

$
0
0

سه شنبه عصر قرار بود من بدون امید با خواهرم اینا و مامانم و چند تا از بستگان بریم به روستای "خورگو" به قصد تفریح و گردش.

امید یباره منو حسابی خوشحال کرد و  یه روز مرخصی گرفت و با هم رفتیم.

هوا خیلی خیلی خوب و خنک بود.

خودمون و بچه ها حسابی آب بازی کردیم. گوشواره آوینا هم موقع آب بازی گم شد.

شرط گذاشتم هر کس پیدا کنه همتون بستنی مهمون من.

یک درصدم فکر نمی کردم گوشواره پیدا شه. گوشواره به اون کوچیکی و حوض و جوی آب به اون بزرگی.

خلاصه گوشواره رو خدا رو شکر  پسر عمم با یه مشقتی پیداش کرد و با اجازتون 25 تا بستنی گرفتیم واسشون.

عصر روز بعدش قرار بود امید ما رو برسونه خونه و خودشم بره حاجی آباد.

همون موقع به دعوت کسی قرار شد تا ساعت 8 بریم روستای سیاهو به صرف نون محلی.

اما تا رسیدیم اونجا و نونای خوشمزه واسمون پختن و خوردیم شد 10 شب.

دیر وقت بود و امیدم نمی تونست ما رو برسونه و برگرده. واسه همین من و بچه ها هم رفتیم حاجی آباد .

تا یکشنبه صبح اونجا بودیم .

یه روزشم با دو تا از همکارای امید و خونوادشون رفتیم گردش آبشار تزرج و پارک جنگلی که حسابی خوش گذشت. مخصوصا به بچه ها که کنار آبشار آب بازی هم کردن.

 

سالگرد ازدواج

$
0
0

امروز 22/12/93 هفتمین سالگرد ازدواج من و امید بود ...

 

Viewing all 155 articles
Browse latest View live