Quantcast
Channel: من ، امید ، آوینا و ملینا
Viewing all 155 articles
Browse latest View live

عکس خونه

$
0
0

برین ادامه مطلب :

 البته هنوز خیلی کارا مونده. خرید قاب ، یه سری دکوری و لوستر و از همه مهمتر زنگ خونه .

از زمانیکه آوینا خانوم شروع به راه رفتن کرد همه دکوری ها جمع شد و خیلیاشونم داغون شد.

خیلی دوست داشتم خونه رو رنگ کنم. اما سقف تو راهرو به دلیل اشکال در لوله آب همسایه بالایی گچش کنده شده . همسایه یالایی هم زیر بار نمی رفت که ایرادشو رفع کنه تا ما هم سقفمون رو تعمیر کنیم و رنگ بزنیم.

بالاخره بعد از 2 ماه راضی شده. در ضمن خریدای ملینا جونمو تو وبش گذاشتم.

 

 

 

 




این روزا ...

$
0
0

این روزا هوا خیلی خوبه. جون میده واسه تفریح و گردش همین اطراف بندر.

ما که از خدامونه فقط امید پیشمون باشه و هر روز بریم تو این هوا حالی ببریم.

هفته پیش بعد از سونوگرافی دلنشین و دیدن ملینای نازنازی که داشت دستاشو می خورد و گرفتن کلی عکس و فیلم رفتیم بازار و کلی واسه نی نی خرید کردیم.

وسطای خرید بود که مامان امید زنگ زد که دخترک شیطون ما حوصلش سر رفته. امید رفت پیشش و منم تنهایی مشغول ادامه خرید شدم.

روز بعدم باز رفتیم بازار و النگوهای آوینا رو عوض کردیم و یه گوشواره خوشکل واسه ملینا خریدیم. بعدشم کلی خرید واسه نی نی جون.

دیگه چیزی نمونده که روی ماهشو ببینم. خریداشم تقریبا داره تموم میشه.

خریدامون که تموم شد بارون شروع کرد به باریدن. وای چقدر لذت بخش بود.

خواهرم که خونشون توانیره زنگ زد که پاشین بیاین. ما هم از خدا خواسته اول رفتیم عکاسی و عکسای تولد دو سالگی آوینایی رو بعد از 5 ماه تحویل گرفتیم و بعدشم دنبال داداش کوچیکه و خانومش.

شب رو موندیم. داداش بزرگه و دخترش مهسا هم بودن. عصر روز بعد برگشتیم. بازم بارون بارید.

شب امید واسم نون محلی پخت با مهیاوه. وایییییی خیلی چسبید.

آبگرم گنو

$
0
0

پنج شنبه صبح امید از سر کار اومد.

عصرش با برنامه ریزی قبلی من و امید و آوینا به اتفاق خواهرم  اینا (مامان پردیس) و داداش کوچیکه و خانومش و چند تا از همکارا رفتیم آبگرم گنو.

جاتون خالی حسابی بهمون خوش گذشت. 

هوا هم که خیلی خوب بود.

کلی خوردنی هم نوش جان کردم. این روزا شیکمم انگار سوراخه. هر چقدر میخورم بازم گرسنمه.

جمعه عصرم حوصلمون سر رفته بود، گفتیم یه سر بریم خونه مامان امید .

سر راهمون چند تا سیسمونی باز بود که بازم خرید کردم واسه دخملی.

وقتی فکر می کنم که یه نی نی چند وقت دیگه میاد تو بغلم یه لبخند و یه حس خیلی خیلی خوب و دلنشین بهم دست میده.

خدایا بابت تمام نعمتهایی که بهم دادی ازت ممنونم.

یه صبحانه خودمونی

$
0
0

دیروز یکی از همکارامون که امسال پیمانی شده  واسمون شیرینی یه صبحانه خیلی خوشمزه آورد. دستش درد نکنه .

آش گوشت پخته بود با پکاره که یه نوع پیش غذای محلیه و حلوا.

3 قابلمه آش بود.  اینقدر خوشمزه و با برکت بود که تقریبا نصف اداره به این بزرگی بی نصیب نموندن.

اینم عکسش :

 

شب نشینی

$
0
0

پنج شنبه شب رفتیم شب نشینیه مجردی ( همون که چند وقت یه بار با چند تا از دخترای فامیل برگزار می کنیم) . خونه دختر عمم. (خواهر دختر عمه مرحومم)

اولین دورهمی مون بعد از فوت دختر عمم بود. واقعا جاش خالی بود. همه بودیم ولی اون نبود. 

عمه ی بچه ها که سرپرستی شون رو به عهده گرفته ، بچه هاشو آورد. با هر نگاه به پسر کوچیکش دلم می لرزید و بغض می کردم.

یه دسر با پودینگ شکلاتی و پودر کاسترد و بیسکوئیت درست کردم  و بردم واسه فاتحه اونجا. زینب خیلی این دسرا رو دوست داشت. امیدوارم در کنار عمم روحشون همیشه شاد باشه.

دوست دارم اینجا یه تشکر ویژه از عمه ی بچه ها داشته باشم. با اینکه مجرده و هیچ تجربه ای از بچه داری نداره درست مثل یه مادر از بچه ها مراقبت می کنه و بهشون رسیدگی می کنه. مثل یه مادر نصف شب از خواب بیدار میشد و بهشون سرکشی میکرد. واسه پسر کوچیکش با دقت تمام شیر درست می کرد.

خلاصه شب خیلی خوبی بود و تا دیر وقت بیدار بودیم. صبح روز بعدم بعد از خوندن نماز صبح دیگه نخوابیدیم و نشستیم به حرف زدن و خندیدن. 

خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. بچه ها هم حسابی بازی کردن و دعوا کردن. عصرشم که برگشتیم خونه امید از سرکار اومده بود .

نون مهیاوه

$
0
0

بفرمائین نون مهیاوه (نون محلی هرمزگان) دستپخت امید :

 

ویار شیرینی

$
0
0

این اواخر خیلی بیشتر از قبل عاشق شیرینی جات و بستنی شدم. 

یه روز یکی از همکارا واسه رئیسمون به یه مناسبتی شیرینی های خوشمزه قنادی پاک رو اورده بود. منم عاشق شیرینی.

خلاصه یه دو تایی با همکارا دزدکی خوردیم . اما قانع نشدم.

این جوری شد که چند روز بعد که امید اومد رفتیم همون قنادی و یک کیلو از همونا خریدیم و رفتیم پارک و کلی خوردم و حسابی کوک شدم.

خلاصه اگه یه خانوم باردار هوس چیزی کرد حتما براش تهیه کنین.



روزای آخر بارداری

$
0
0

سلاممممممممممممم. دلم واسه اینجا خیلی خیلی تنگ شده بود.

دیگه چیزی تا روز زایمانم نمونده. کلی هیجان دارم و از اینکه حدود نود درصد کارامون انجام شده خیلی خیلی خوشحالم.

گفتم یه گزارش مختصری از خودم واستون بزارم.

از سوم همین ماه مرخصی گرفتم که تو خونه باشم و کارای قبل ار زایمان رو انجام بدم.

آوینا خیلی خوشحاله که خونه ام. هر روز ازم می پرسه مامان دیگه اداره نمیری؟؟؟

تو این دو هفته یه عالمه کار انجام دادم و الان یه مامان خسته و منتظر نی نی در خدمت شماست.

امیدم با وجود اینکه امتحانای پایان ترمش شروع شده  و چهار روزم تو شهر محل کارشه وقتی میاد کلی کمکم میکنه. مخصوصا کارای مربوط به آوینا که این روزا حسابی شیطون تر شده. 

******************

رفتم آرایشگاه و یه سر و سامونی به صورتم دادم.

چند روز بعدش رفتم همون آرایشگاه و موها و صورتمو خوشکل کردم و با امید و آوینا رفتیم آتلیه و یه عالمه عکس با سوژه بارداری گرفتیم. اگه به موقع دستم رسید حتما میزام واستون.

تمام لباسای نی نی رو که خریده بودم رو بردم خونه مامانم اینا و خواهرزادم زحمت شستنشو کشید. شبم همون جا موندم تا دو روز حسابی آفتاب بخورن.

با زن داداشم تمام کابینتا و هود رو تمیز کردیم.

تمام لوازم برقیا و کاشی های آشپزخونه و  کشوهای کابینت رو تمیز کردم.

حمام و دستشویی و بالکن رو هم امید زحمتشو کشید.

اتاق آوینا و ملینا رو هم یه تغییر دکور دادیم و تخت ملینا رو جا دادیم .

کمد دیواریها رو مرتب کردیم.

میز ناهار خوری رو جابجا کردیم.

رو تختی قبلی رو شستیم و رو تختی جدید رو پهن کردیم.

با مامانم رفتیم بازار و یه عالمه خرید کردیم. کلی داروهای گیاهی واسه روزای اول زایمان خریدیم. واسه آوینا کادو از طرف نی نی خریدم که روز زایمان بهش بدیم. یه عروسک بی بی بورن با یه کالسکه.

دیروزم ساک ملینا رو بستم و کمد آوینا و دراورش رو دو قسمت کردم و نصفشو اختصاص دادم به لباسا و وسایل ملینا.

دو روز پیشم با زن داداشم رفتیم بازار و یه نیم ست خوشکل پروانه ای خریدم. عکسشو تو ادامه مطلب میزارم.

یه سری کارای جزئی مونده که یکی دو روز قبل از زایمان باید انجام بدم. مثل گردگیری خونه و خرید سبزی و مواد غذایی.

خدا جونم بابت همه چیز ازت ممنونمممممممممممممممممم. 

 

 

نیم ست :

عکس بارداری از ماه 2 تا ماه 8 :


ساعت های آخر

$
0
0

الان ساعت دو و نیم نصف شبه. به امید خدا کمتر از 6 ساعت دیگه دختر نازم به دنیا میاد.

عصر با امید و آوینا رفتییم بیمارستان و کارای بستری رو انجام دادیم.

اتاق زایمانم رو زمانی که آوینا به دنیا اومده بود رو نشون آوینا دادم. کلی ذوق کرد.

بعدشم یه سری خرید کردیم .

خونه خواهر امید رفتیم که یه تولد سورپرایزی واسه باباشون گرفته بودن.

بعدشم رفتیم دنبال مامانم که شب بیاد خونه ما بمونه و صبح با هم بریم بیمارستان.

دل تو دلم نیست و کلی هیجان دارم.

خدا رو شکر به کمک امید تونستم تمام کارای قبل از زایمانم رو انجام دادم.

امیدم الان داره برنامه نود نگاه می کنه.

خونه رو هم یه تزئین کوچولو کردیم.

عکسامو از آتلیه تحویل گرفتم . خیلی خوب شدن.

از شانس خوب من عکاس عکسا رو اشتباها دو بار داده بود چاپ و همشو  رایگان داد به خودم. منم تو تزئین خونه ازشون استفاده کردم. (عکسا در ادامه مطلب)

خدایا ازت می خوام دخترم سالم سالم باشه و اینکه تمام مادرای منتظر به همین زودی صاحب بچه بشن. (الهی آمین)

 

 

 

 

 

 

جیگر مامانی به دنیا اومد.

$
0
0

ملینای نازم, عزیز دل مامان و باباش رأس ساعت 09:53 روز سه شنبه 24 دی ماه پا به این دنیای زیبا گذاشت و ما رو غرق در خوشحالی کرد.

 

 خدای مهربونم بی نهایت ازت سپاسگزارم.

 برای دیدن عکسای بیشتر می تونین به وبلاگ ملینا جون برین.

http://ninijoonema.niniweblog.com/

خاطرات زایمان

$
0
0

 

الان دخترم ملینا مثل فرشته ها خوابیده.

امیدم آوینا رو برده پارک تا منم یکم استراحت کنم. خونه پر از سکوته و این آرامش رو دوست دارم.

یه وقتایی واسه مادرایی مثل من که یه وروجک و فرشته ی پر انرژی مثل آوینا دارن واقعا لازمه.

خوب برای شنیدن خاطرات زایمان می تونین به ادامه مطلب برین.

 

دوشنبه عصر با امید و آوینا رفتیم بیمارستان و کارای بستری رو انجام دادیم.

شب رفتیم بازار و باید اعتراف کنم که تا شب قبل از زایمانم هم رانندگی کردم. امید جایی کار داشت و قسمت پارک ممنوع پارک کرد. پلیسم اومد جریمه کنه. مجبور شدم با اون شیکمم  رانندگی کنم. 

البته تا دو روز قبلش که مرتب رانندگی می کردم. چون اکثر خریدا رو باید سریع انجام میدادم و تا امید میومد از شهر محل کارش دیر میشد.

خلاصه اون شب تا دنبال مامانم رفتیم و اومدیم خونه 12 شب بود و تا منم حموم رفتم و یه سری وسایل فردا رو حاضر کردم و کارامو انجام دادم شد 3 شب. 

با یاد خدا و کلی هیجان خوابیدم. 6 صبح بیدار شدم. مامان و امید رو بیدار کردم. نماز خوندم.

مانتومو پوشیدم . آرایش کردم. آوینا هم بیدار شد. از قبل بهش توضیح داده بودم که باید خونه خالش بره و ساعت 11 بیاد بیمارستان. خیلی راحت پذیرفت . آوینا رو بردیم خونه خواهرم و رفتیم بیمارستان.

تقریبا همه چیز مثل تولد آوینا پیش رفت.

رفتیم بیمارستان . دکتر گفته بود ساعت 45:6 اونجا باشیم ولی ما حدود نیم ساعت تاخیر داشتیم. امید رفت قسمت  پذیرش. بعد بهم گفتن برو برای عمل حاضر شو. با مامانم رفتیم تو یه اتاق. لباسمو عوض کردم و لباس صورتی بیمارستان رو پوشیدم. رفتیم تو یه اتاق دیگه.

دو نفر دیگه که قبل از من اومده بودن هم بیمارای دکتر من بودن. یعنی من شدم نفر سوم.. بهم انژوکت وصل کردن. از این قضیه خیلی می ترسیدم. سرم وصل کردن و گفتن دراز بکش تا صدات بزنیم.

 حدود دو ساعت فقط دراز کشیده بودم و حوصلم سر رفته بود.

اگه میدونستم اینقدر دیر میشه تو خونه کلی از خودمون عکس و فیلم میگرفتیم.

ساعت 9 و نیم صدام زدن که برم اتاق عمل. این دفعه یه اتاق عمل دیگه منو بردن. تو مسیری که میرفتم چند تا اتاق عمل دیدم که کلی استرس بهم وارد شد.. چند نفرو همزمان داشتن عمل می کردن. اون دو بیمار قبل از منم زایمان کرده بودن و بیهوش خوابیده بودن.

به متخصص بیهوشی گفتم که منو بیهوش کنن چون تو زایمان قبلی بی حسی جواب نداده بود بهم.

خیلی اتاق سرد بود. طوری که دندونام داشت بهم می خورد و می لرزیدم. 

اونا هم کاراشونو انجام میدادن. یه آقایی اون ماسک بیهوشی رو جلوی بینیم گرفت و بیهوش شدم.

به هوش که اومدم سریع فهمیدم که زایمان کردم. تمام توانمو به کار گفتم و آب دهنمو قورت دادم و به پرستار گفتم بچم سالمه؟ هیشکی انگار صدامو نمیشنید. منو تو آسانسور گذاشتن و بردن اتاق. این دفعه اتاق خصوصی نگرفتم .

امید و مامانمو دیدم . میگفتم بچم سالمه. انگشتاشو شمردین. دست و پاش سالمه؟  اونا هم میگفتن سالمه. نگران نباش.

همش دوست داشتم بخوابم. کلی درد داشتم و زیر شیکمم بدجوری اذیتم میکرد. مامانم میگفت به خاطر زایمان دومه که این جوری میشی.ملینا رو اوردن واسه شیر. به سختی بهش شیر دادم. اصلا درست نتوستم ببینمش تا بعد از ظهر. درد بخیم بهتر شد ولی اون پیچ و تاب زیر شیکمم به محض شیردهی خیلی زیاد میشد. حدودا ساعت 12 آوینا رو اوردن پیشم.

کلی از دیدن خواهرش هیجان زده شد و تعجب کرد. کادوشو که مثلا ملینا واسش از پیش فرشته ها اورده بود رو بهش دادیم و کلی بوسش کردم. خیلی دلم واسش تنگ شده بود.

خلاصه تا ده شب همش دراز کش بودم که پرستاره اومد و گفت باید راه بری و فقط کمی مایعات بخوری. از گشنگی هلاک بودم. به سختی از تخت اومدم پایین و راه رفتم. اعتراف می کنم تو این زایمان بیشتر اذیت شدم. انگار تحملم کمتر شده بود. با اینکه بیمارستان خصوصی بود ولی امکانات و رفتار پرستارا هم خیلی بد بود.

مامانم شب رو پیشم موند.

یه چند باری هم دچار لرز شدید شدم. ملینا هم همش گریه میکرد و به سختی شیر میخورد.

طبق بخشنامه جدید هم باید دو روز بیمارستان می موندیم. همش دوست داشتم برم خونه.

به خاطر گروه خونیم که منفی بود باید آمپول رگام می زدم. امید کل بندرعباس رو گشت اون آمپوله اصلا گیرش نیومد. از طریق یه آشنا با پست سفارشی از تهران با پرواز  واسمون اوردن که هزینشم خیلی بالا بود. فقط آمپولش 175 هزار تومان بود.

خلاصه پنج شنبه آمپوله رو زدیم و امیدم رفت کارای ترخیص رو انجام بده. همون لحظه یه خانومی رو اوردن که تازه زایمان کرده بود.

با هم اتاقیا که کلیم با هم دوست شده بودیم میگفتیم یه لحظه هم حاضر نیستیم جای الان این خانومه باشیم. چون کلی درد رو باید تا 48 ساعت آینده تحمل می کرد.

مانتومو پوشیدم و آرایش کردمو و لباس ملینا خانوم رو هم تنش کردیم و پیش به سوی خونه.

تو خونه از قبل به خواهرام و زن داداشم منتظر ما بودن. از شانس بد من آسانسور اون روز خراب شده بود و چهار طبقه رو باید با پله مرفتم. امید زودتر رفت و یه اهنگ شاد واسمون گذاشت. وقتی رسیدیم کلی ازمون استقبال گرمی شد. و ملینا خانوم به خونه خودش اومد.

مامانم تا 10 روز پیشم موند. امید که دو هفته مرخصی تشویقیش تموم شد رفت سر کار و مامان دوباره اومد پیشم. امروزم که امید دوباره میره شهر محل کارش مامانم اصرار داده بیاد. ولی آوینا با شیطونیاش خیلی اذیتش می کنه و می خوام بگم نیاد. می خوام خودمو محک بزنم که میتونم از دو تا بچه به تنهایی مراقبت کنم یا نه.

ملینا دختر خوبیه و گریه هاش خیلی کمتر از بچگی های آویناست. کلا بچه ی آرومتریه نسبت به آوینا. رفتار آوینا با ملینا خوبه و کاری بهش نداره . تو این 9 ماه کلی رو آوینا کار کردم و آمادش کردم واسه ورود بچه دوم. اونم واکنشش نسبت به ملینا خوبه و اصلا اون جور که فکر میکردم نیست. حتی نشونم میده که خیلی دوسش داره. 

اما چیزی که خیلی اذیتم می کنه شیطنتای بیش از حد آویناست. اصلا حرف منو گوش نمیده. نمی دونم شاید حسادتشو داره این جوری نشون میده.

(بدون عنوان)

$
0
0

ممنونم از کامنتای پر مهرتون.

ببخشید که وقت نمی کنم جواب بدم. 

وبلاگ آوینا و ملینا بروز شد.

ادرس وبشون  در قسمت لینک دوستان هست.

 

(بدون عنوان)

$
0
0

ساعت یک نصفه شبه. با یه دستم دارم به ملینا شیر میدم. با دست دیگم دست تو موهای اوینا میارم و انواع لالایی ها و قصه ها رو دارم واسش تعریف میکنم. چشام داره سنگینی می کنه. خیلی خسته ام. اما این دو تا خیال خوابیدن ندارن.

ششمین سالگرد ازدواج

$
0
0

ششمین سالگرد ازدواجمون مبارک.قلب

ایشالله به پای هم پیر شیم. نیشخند

22 اسفند 92

سال 92 بای بای

$
0
0

سال 92 هم با تمام خوبیها و بدیهاش یواش یواش داره تموم میشه. 

بهترین اتفاقش این بود که خدای مهربون یه دختر سالم و ناز دیگه رو بهمون داد و ما رو غرق در خوشحالی کرد.

بدترین اتفاق هم فوت مادر بزرگ . عمه و دختر عمه عزیزم بود که هنوزم باورش برام سخته

امیدوارم سال جدید ساالی سرشار از خوبیها واسه هممون باشه..


سال نو مبارک

$
0
0

سال 1393 رو به تمام هموطنانم تبریک میگم. امیدوارم سال خوبی رو پیش رو داشته باشین.

اینم هفت سین امسال ماست. از امسال تصمیم گرفتیم که ماهی رو از سفره حذف کنیم. آخه وقتی میگیریم هنوز به سیزده بدر نرسیده میمیرن و گناه دارن.

بعدشم یکی از سینای هفت سینمون کم بود. اگه گفتین چی ؟؟؟

و دیگه اینکه آجیل رو اصلا یادمون رفته بود بخرییم.نیشخند

 

بقیه عکسا در ادامه مطلب :

 

 

 

 

(بدون عنوان)

$
0
0

سلاممممممممممممممممممم.

دلم کلی واسه اینجا تنگ شده بود. بچه ها کلی وقتمو گرفتن. فقط شبا اونم دو یا سه شب می تونم بیام نت.

امیدوارم همتون خوب خوب باشین.

از خودم بگم.

عید نوروز امسال خدا رو شکر خیلی بهمون خوش گذشت. با دو تا بچه اصلا فکر نمی کردم بتونم جایی برم. اما خیلی جاها رفتیم. سه بار فقط به دیار پدریم سر زدیم که یه بارش رو خونواده امید اینا رو دعوت کردیم.

خیلی جاها هم که امید نبود با خانواده این ور و اون ور میرفتیم. سیزده بدر امسالم به رسم هر ساله آقا امید ما سر کار تشریف داشتن و با نصفی از اعضای خونوادم رفتیم و حسابی خوش گذروندیم.

دو تا عروسی رفتیم. همین الانم دارم از عروسی دختر عمم میام.

××××××××××××××××××

این روزا درگیر تدارکات تم تولد آوینا جونم هستم. البته آوینا بیست و چهارم همین ماه سه سالش شد و ملینا جونم سه ماهش. ولی چون امید سر کار بود انداختیم اوایل اردیبهشت.

همه کارای مربوط به تولد رو یک و نیم شب به بعد انجام میدم. زمانی که جفتشون خوابن. 

×××××××××××××××××××

سه ماه از مرخصی زایمانم گذشته. خونه نشینی خیلی خوبه. همش تو فکرم دیگه سر کار نرم. این جوری هم خودم از زندگی لذت میبرم هم بچه هام مامانشون پیششونه.

شاید یه مدتی بریم شهر محل کار امید. چون از انتقالی فعلا خبری نیست.

دیگه اینکه این روزا با آوینا همش خاله بازی می کنیم. یه بار مشغول خاله بازی بودیم که امید از بیرون اومد و گفت آوینا بیا حمومت کنم. وقتی از حموم اومد بهم میگه  " خانوم همسایه آقاتون منو حموم کرد" نیشخند

(بدون عنوان)

$
0
0

تولد آویناخانومم خدا رو شکر بخوبی و خوشی برگزار شد. کلی رقصیدیم. بچه ها هم حسابی سرگرم بودند با هم.

عکساشم تو وبلاگشه.

این چند وقت حسابی اکتیو شدم و از تو خونه نشستن بدم میاد. این دو تا وروجکو میزارم تو ماشینو این ور و اون ور میرم. 

آوینا رو پارک میبرم. خونه فک و فامیل و دوستام میرم. کافی شاپ میرم.و ...

امروزم اآوینا رو بردمش خونه ژیمناستیک و ثبت نامش کردم. از سن 4 سال به بالا بود ولی دیدنش و قبولش کردن. چون جلسه اول بود مربیش آزادش گذاشت که زده نشه یوقت. فقط با محیط اشنا شد و با بجه ها بازی کرد. 

بعدشم گفتیم کجا بریم؟؟؟ زنگ زدم دخترعمم جواب نداد. به زن داداش دومیم زنگ زدم گفتش بیا خونه ام. خلاصه رفتیم و آوینا هم با  برادرزادم دانیال حسابی بازی کرد. وسط بازی دامن لباس ژیمناستیکشو با قیچی پاره کرده بود.

****************

راستی الان خیلی خیلی خوشحالم. چون فردا صبح امید میاد خونه. هوراااااااااااا

(بدون عنوان)

$
0
0

الان یه خانم سرماخورده داره واستون مینویسه که دو تا بچه ی مریض هم تو دستشه. هر سه مون سرما خوردیم. 

دیروز اوینا رو بردم کلاس بعدش هر سه مون رفتیم پیش دکتر و معاینه شدیم. کلی هم دارو واسمون نوشتن. داروها رو گرفتیم و اومدیم خونه. 

الان خدا روح شکر بهتریم. 

جمعه شبم رفتیم شهر محل کار امید و چون امید کلاس داشت دو روز اونجا موندیم و پریشب برگشتیم. خوبیش اینه که اونجا ناهار و شام واسمون میارن و بنده خیلی بهم خوش میگذره. آخه دیگه که آشپزی نمیکنم .

دیگه اینکه چهارشنبه هفته پیش با دو تا از همکارام و خواهرم و داداشم و دوست داداشم متاهلی رفتیم محتمع تفریحی «بادگیران» که تازه افتتاح شده. غذاهاش خیلی خوشمزه بود و به من یکی از بس شکموام خیلی چسبید. بعدشم موسیقی زنده داشتن. خوانندهه داداشمو شناخت و همونجا هم کلی ازش تعریف کرد و  ازش خواست که چند قطعه پیانو واسه مهمونا بنوازه. داداشمم  با کمال میل پذیرفت.

 

(بدون عنوان)

$
0
0

یه چند روزیه که هوا خیلی گرم شده. کارت عابربانکمو تو ماشین گذاشته بودم  قشنگ قوس پیدا کرده بود.

این روزا همش سرگرم بچه داریم. خیلی خیلی شیرینه.

وقتی شیرین زبونی های آوینا و شیرین کاریهای ملینا رو میبینم فکر می کنم بهشت دقیقا تو خونه ماست.

این وضعیت رو با تمام مشکلات و سختی هاش  خیلی دوست دارم. اما هیچ علاقه ای به رفتن سر کار ندارم. یعنی فکر کنم با دو تا بچه اگه سر کار برم دیگه هیچوقتی واسه خودم نمی مونه.

وقتی یادم میاد که ساعت 11 شب از جایی میومدیم و سریع باید ناهار روز بعد و صبحانه و میوه خودم و بچه رو حاضر میکردم حالم بد میشه.

آدم پول بیشتر و استقلال مالی داشته باشه اما به چه قیمتی ؟؟؟

دوست ندارم جوانیمو و لذت بودن در کنار بچه هام رو  با رفتن به اداره هدر بدم.

××××××××××××××××××××

راستی یه خبر خوب و اونم اینه که زن داداشم بارداره. اول که رفته بود دکتر بهش گفته بود مشکوکه به بچه خوره و باید سقطش کنه اونم سریع با خانوادش میره یزد و اونجا بهش میگن نی نی در سلامت کامله و جای خوبی قرار گرفته. امان از دکترای اینجا که اصلا فکر روحیه آدمو نمی کنن.

دیگه اینکه دوره 64 روزه ی ریاضی (تقویتی نیمکره راست کودکان) رو واسه آوینا و ملینا دو روزه شروع کردم. بچه ها خیلی دوستش دارن. ملینا که همش با تعجب نگاه می کنه.

×××××××××××××××××××

دلم یه سفر توپ می خواد. چهار ساله که مسافرت تابستونی نرفتم. ایشالله قسمت بشه تابستون امسال بریم.

××××××××××××××××××

وبلاگ ملینا جونم بروز شد.

 

Viewing all 155 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>