Quantcast
Channel: من ، امید ، آوینا و ملینا
Viewing all 155 articles
Browse latest View live

ماه رمضان

$
0
0

ماه رمضان امسالم اومد . اما من امسال چهارمین سالیه که سعادت روزه گرفتنو ندارم.

سال اول ، اولین روز ماه رمضون بود که فهمیدم آوینا رو باردارم.

سال دوم و سوم هم که در خدمت آوینا خانوم بودیم و خانومی شیر می خورد.

سال چهارمم که امسال باشه خدا باز لطفش شامل حالمون شد و من باردارم.

سال پنجم و ششم هم که اگه خدا بخواد باز در خدمت نی نی تو راهی مون هستم. 

.......................................

** پ.ن : نوشین جونم تیرامیسیوی من بدلیل اینکه بیسکوئیتاشو تو قهوه اسپرسو که خیلی تلخه زده بودم طعم تلخی بهش داده بود.


هفته پیش

$
0
0

هفته ای که گذشت  هفته خوبی بود. خدا رو شکر

مبل و ناهار خوری رو که می خواستیم با خونه فسقلیمون جور در بیاد سفارش دادیم. رنگ بنفش و سفید.

مبل ال 6 نفره با 12 تا کوسن. میز ناهار خوری هم شد رنگ سفید با  6 تا صندلی با پایه های سفید  که 4 تاشون با روکش بنفشه و 2 تاشم ست کوسنای گل گلیه . 

حالا باید برم دنبال فرش و پرده. 

تو بندر به سختی می تونی وسایل دلخواهتو بخری و ست کنی. میرم فرش فروشی بیشتر رنگاشون تو مایه های قهوه ایه. میگم رنگ بنفش و یاسی ندارین؟  میگن نه . این رنگا چون کم فروش میرن نمیاریم.

******************

پنج شنبه صبح دختر عمم یه پسرناز و تپلی رو به دنیا اورد.

پنج شنبه شب رو هم خونه خواهرم که همسایمونه دعوت بودیم. خونشون اون دست خیابون ماست. امید به خاطر من گفت با ماشین بریم. اما جا پارک نبود دقیقا روبروی خونه خودمون پارک کردیم.نیشخند

40 تا مهمون داشت. خونواده ما و خونواده شوهرش. مرغای بریونشو خونه ما درست کرد. رفتیم که بیاریم تو آسانسورخونه خواهرم گیر افتادیم. 5 نفر بودیم. اصلا گوشیا آنتن نمیداد. بالاخره شماره همسایشون که کلید رو داشت گرفتیم. شانس اوردیم خونه بود. حدودا 20 دقیقه اونجا بودیم. حسابی خندیدیم و به غذاها ناخونک زدیم. وقتی اومدیم بیرون خیس عرق بودیم.

خلاصه مهمونی خوبی یود. و تا 1 و نیم شب اونجا بودیم. آوینا هم حسابی بازی و شیطونی کرد. یه چند باری هم دانیال پسر داداشمو که 3 سال ازش بزرگتره رو کتک زد. این قلدری ها رو از مهد کودک یاد گرفته. 

موقع رفتن به زور به دانیال میگفت بیا بوست کنم. کارم اشتباه بود. اونم پسره و زیر بار بوسیدن دختر نمیرفت. 

دیروزم که جمعه باشه تا ساعت 1 ظهر خوابیدیم  و بعدشم به خوردن صبحانه (1 ظهر) و تمیزی خونه و خوردن ناهار (ساعت 4) گذشت.

گم شدن گوشي

$
0
0

پنج شنبه صبح آوینا رو گذاشتم پیش امید و خودم رفتم میدون تره بار نزدیک خونمون. دوست داشتم خودم خرید کنم. حسابی خرید کردم. میوه و سبزی تازه. میگوی تازه و ...

بعدش رفتم خونه و به امید گفتم وسایلا رو بیاره بالا. عصرشم باز باید واسه اداره مانتو و کفش بارداری می خریدم. بازم آوینا رو گذاشتم پیش امید و رفتم بازار. وای که بازار بدون آوینا چه کیفی داره. با خیال راحت تمام مغازه ها رو رفتم. اونجا داداش و  زن داداش و خواهرم و شوهرش و یاسمین رو هم دیدم.

بعد از کلی گشتن یه مانتوی تقریبا مناسب واسه اداره خریدم. دو تا کلیپس کوچولو و ناناز واسه دختر قرتیمون و یه کفش طبی واسه خودم خریدم. خواستم یه تونیک بارداری بخرم. اما هرچقدر گشتم چیز مناسبی ندیدم.

از اونجا که خواهرم تازه خیاط شده با هم رفتیم بازار پارچه فروشا و از مغازه دوست داداشم یه پارچه طرح دار بنفش خیلی ناناز خریدم و دادم خواهرم بدوزه.

خلاصه شب که اومدم خونه کل خونه به قول خود آوینا زلزله اومده بود و حسابی بهم ریخته بود. تمام گل سراشو به موهای امید زده بود. خودشم دو سه دست لباس رو با هم پوشیده بود.

طبق معمول اومد خریدای منو بررسی کرد. 

شب خواستم گوشیمو نگاه کنم دیدم نیست و آنتنم نمیده. گفتم حتما تو ماشین و تو پارکینگه که آنتن نمیده. 

خلاصه صبح روز بعد خواستیم بریم خونه خواهرم . ماشینو که نگاه کردیم نبود. امید گفت من آوی رو میگیرم تو برو خونه رو یه دور نگاه کن. کل خونه رو گشتم. تمام لباسای آوی. زیر مبلا و ... 

نبود که نبود. اومدم درو قفل کنم گفتم یه سر سطل آشغال رو هم نگاه کنم. بعلللله ته پلاستیک آشغالی بود . آوینا خانوم شب که خریدامو نگاه میکرد گوشیم رو هم تو پلاستیک آشغالی که تو کیفم بود و من تو بازار آبمیوه و کیک خورده بودم و سطل آشغال ندیدم و تو کیفم گذاشتم ، انداخته بود. امیدم نگاه نکرده بود و همه رو یکجا تو سطل آشغال انداخته بود. خوب که پلاستیک آشغالای آشپزخونه نبود و گرنه.....

خلاصه کلی خدا رو شکر کردم که تو این اوضاع بد اقتصادی گوشیم پیدا شد.

7 ساله می شویممممممممممممممم

$
0
0

 

20 مرداد 85من و امید رسما مال هم شدیم........

امروز 7سال از اون تعهد قشنگ میگذره ........

این روز رو به خودم و امیدجونم و بچه هامون نیشخند از صمیم قلب تبریک میگممممممممممم. قلب

 

دلم تنگ میشود گاهی ...

$
0
0

یوقتایی دلم پر میکشه واسه سالهای 87 تا 89. روزهایی که تازه ازدواج کرده بودیم و بچه نداشتیم.

خونمون همیشه تمیز و مرتب بود. استراحت کافی داشتم.

 روزهای تعطیل و جمعه تا لنگ ظهر می خوابیدم .

هر کار و سرگرمی رو که دلم می خواست انجام می دادم.

حتی واسه خودم جشن تولد بزرگ گرفتم.

غذا و دسر مورد علاقمو درست میکردم.

خوب آرایش می کردم.

مهمون دعوت می کردم. به مهمونی میرفتم.

دوستای صمیمیم میومدن خونمون و شب همونجا می موندن تا روز بعد.

پارک میرفتم .پیاده روی میکردم.

بازار می رفتم و با خیال راحت خرید میکردم.

مسافرت می رفتم و .....

.

.

.

ولی وقتی به چشمای آوینا با عشق نگاه میکنم همه چیز از یادم میره و یک لحظه هم

حاضر نیستم به اون روزا برگردم.

روزایی که آوینا نبود رو من چی جور زندگی میکردم ؟؟؟؟؟؟؟

آوینا همه زندگی منه.

دوسش دارم خیلی خیلی خیلی زیادددددددددددددددد. ماچ

بازم گم شدن وسایلام

$
0
0

هفته پیش باز وسایلام گم شدن.

حلقه پام و مموری گوشیم. خدا رو شکر هر دوشونم خیلی اتفاقی پیدا شدن.

تا حالا خیلی از وسایلام گم شدن. اما خودمو چشم نزنم همشون پیدا شدن.

حلقه پام به کفشم گیر کرده بود. در حین حرف زدن که خواستم از تو کفشم درش بیارم دیدم نیست. پریده بود تو دمپایی امید که تو جاکفشی بود.

مموری گوشیمم تو جیب کیف آوی بود. آوینا هم تو ماشین کیفو حسابی زیر و بالا کرده بود. افتاده بود کف ماشین زیر کفپوش.

بعد از 3 روز متوجه شدیم اونجاست.

یه بار دستبند طلای آوی تو عروسی گم شد. منم عین خیالم نبود. تا اینکه یه خانومه پیداش کرد. منم میگم اه چقدر شبیه دستبند دختر منه. نگو مال خود آوینا بود.نیشخند

یه بارم همون دستبندش از بازار که اومدیم دیگه دستش نبود.با اطمینان گفتیم حتما تو بازار گم شده. دو روز بعد رفتم کالسکشو نگاه کردم دیدم تو کالسکش افتاده بوده و ما هم این همه تو بازار چرخیده بودیم.

یه بارم که آوینا کوچیک بود گوشوراه هامو از گوشم در اورد. سریع کرد تو دهنش. سرفه کرد پرید بیرون. یکیش پیدا شد . اون یکیش که پیدا نشد آوینا قورتش داده بود. بهش کره زیاد دادم. روز بعد تو پوشکش بود.نیشخند

همون گوشورام باز توسط اوینا گم شد. یکیش پیدا نشد . اون یکیش هنوز پیدا شده ولی مطمئنم زیر تختم افتاده. باید درست و حسابی خونه تکونی کنم.

بستنی میلکی

$
0
0

چند وقته عجیب ویارم افتاده رو این بستنیا. خیلی طعمشو دوست دارم. 

با آوینا در روز یه چندتایی می خوریم. نیشخند

فقر

$
0
0

یوقتایی دیدن بعضی صحنه ها آدمو دگرگون می کنه .

وقتی یه نوزاد یا کودک فقیر رو تو این هوای گرم سر چهار راه میبینم جیگرم آتیش میگیره.

خیلی حس بدیه. کاری هم از دستت بر نمیاد.

چرا ما آدما این صحنه ها رو به دید ترحم نگاه می کنیم و نهایتش اینه که یه کمکی بهشون می کنیم.

همش به خودم میگم که اینا خودشون که نخواستن بچه این آدما به دنیا بیان.

هیچ آدمی خودش تعیین نمیکنه که تو چه خانواده ای بدنیا بیاد.

شاید منم وقتی به دنیا اومدم بچه همچین خانواده هایی بودم.

از شانس و اقبالم بوده که تو یه خونواده خوب بدینا اومدم.

 چرا دختر من باید این همه امکانات داشته باشه. اما یه دختری دقیقا همسن و سال دختر من باید از همون لحظه تولدش تو فقر و سر چهار راهها بزرگ شه.

.

.

این جور مواقع برای خودم فقط می تونم بگم خدا رو شکر.

ولی نمیدونم حکمت خدا از این بی عدالتی چیه ؟؟؟؟؟


تولد عمه

$
0
0

دیشب تولد 69 سالگی عمم بود.

یه جشن خیلی خودمونی که دخترش واسش تدارک دیده بود تا غافلگیرش کنه.

خیلی خیلی دوسش دارم. اون تو مهربونی بی نظیره.

زنی بسیار فداکار و خوش قلب که عاشق شوهرش بود ولی شوهرشو 30 سال پیش تو اوج جوانی تو یه تصادف از دست داد.

چند سال بعدش پسر بزرگ و درس خونشو به خاطر بیماری سرطان از دست داد.

تمام بچه هاشو خودش به تنهایی و به سختی بزرگ کرد و همه رو خیلی موفق راهی اجتماع کرد.

از بس مهربونه هر کس می بیندش تو یه نگاه عاشقش میشه.

همیشه تو زندگی برام الگو بوده و هست.

خدا همیشه نگهدارش باشه.

جنسیت نی نی

(بدون عنوان)

$
0
0

این هفته کاری هم یواش یواش داره تموم میشه.

یعنی وقتی چهارشنبه میاد خیلی خیلی خوشحال میشم. چون دو روز تعطیلی و خواب کافی رو در پیش دارم.

این هفته هفته خوبی بود. مدیرمون نبود. رئیسمونم اکثرا منو زودتر میفرستاد خونه.

شنبه اول هفته هم اداره به مناسبت تولد حضرت معصومه واسمون جشن گرفت. تاکید داشتن کسی بچه نیاره.

منم آوی رو بردم خونه خواهرم اینا. فرصت خوبی بود که بعد از مدتها وقتم مال خودم باشه و با دوستام بگیم و بخندیم.

خلاصه وقتیم رفتم دنبالش کف خونه خواهرم اینا رو پنیر کشیده بود. شونه پردیسو شکونده بود. کلی هم شیطونی کرده بود.

ولی رویهم رفته جشن خوبی بود. یه تابلو فرشم بهمون هدیه دادن.

دیگه اینکه در مورد جنسیت نی نی که دخمللله خیلی خیلی خوشحالم. هر چند از خدا خواسته بودیم اگه به صلاحمونه بهمون پسر بده.

علائمم هم که همش به پسر بود. هر کسیم منو میدید میگفت پسر داری. برای همین منتظر پسر بودیم ولی وقتی دکتر گقت دختره اول یه لحظه شوکه شدم.

بعدشم از خوشحالی نمیدونستم چی کار کنم. 

ایشاالله نی نی جونم سالم سالم باشه. این آرزوی همیشگیم بود که خدا بهم دو تا دخمل تقریبا همسن و سال بده. خدا جونم خیلی خیلی ازت ممنونم.

و اما در مورد اسمش. دوست دارم اسمشو "ملینا" بزارم. زنگ زدم "ثبت احوال" گفتن نمی تونی این اسمو بزاری. تو سایتشونم نبود.

اما این اسم رو خیلی شنیدم. بچه دوست خواهرمم که هفته ماهشه اسمش ملیناست. ساکن بندرعباسم هست. اما نمیدونم چرا الان نمیشه بزاری؟

گوشواره

$
0
0

یادتونه چند وقت پیش یه پست گذاشتم در مورد گمشدن وسایلام :

http://omesleomid.persianblog.ir/post/234/

بعللللللللللللللله بالاخره اون گوشوارم بعد از 6 ماه زیر کابینت سینک ظرفشویی پیدا شد.

امید موقع جارو زدن دیده بود. 

تو این 6 ماه شاید ما 20 بار اون قسمت را جارو زده بودیم ولی هیچوقت به چشمون نخورده بود.

*************************

دیگه اینکه دیشب بعد از مدتها رفتیم عروسی. من و آوینا باتفاق خانواده امید اینا.

دختر قرتی منم که از اول تا آخر فقط اون وسط می رقصید و با بچه ها بدو بدو می کرد. چراغا که خاموش میشد و رقص نور میزاشتن گریه کنان برمیگشت.

**************************

خریدای نی نی جونم رو شروع کردم. عکساش تو وبلاگشه.

داستان 24 ساعته ی من و آوینا

$
0
0

صبح با بیدارباش موبایل ساعت 6 و نیم با هزار مکافات و روزشماری تا روز پنج شنبه و حسرت خوردن به حال خانومای خونه دار بیدار میشم.

اول کولرو خاموش می کنم. بعدش میرم دستشویی و مسواک. یه لیوان شیر می خورم. صبحانه و میوه و شیر و آب خودم و آوینا رو تو کیفا جا میدم.

میرم سراغ خوشکل خانوم. نمی تونم بغلش کنم. به زحمت میبرمش دستشویی تا خودشو خالی کنه.

همونجا هم چورت میزنه و چشاش بستست.

پاها  و دست و صورتشو خوب می شورم.

همون جور خواب آلود بدو بدو میره تو اتاقش و رو فرش می خوابه.

کلی قربون صدقش میرم و لباساشو عوض می کنم. موهاشو شونه می کنم و می بندم (دم اسبی). همچنان می خوابه.

میرم مانتو و شلوارمو میپوشم. حاضر میشم.

آروم آروم میبرمش دم در. از بس خواب آلوده می خوره به در و دیوار.

درو باز می کنم و  آوینا هم میره کلید آسانسورو میزنه. همونجا به دیوار تکیه میده و بازم می خوابه.

درو قفل می کنم. آسانسور اومده طبقه 2 .

میریم پایین.

اصرار داره خودش در ماشینو باز کنه و خودش ببنده.

ماشینو روشن می کنم. یه آهنگ بچه گونه با صدای نسبتا بلند واسش میزارم.

بازم می خوابه.

چون مهدش خیابون کناری سمت چپمونه یه تیکه رو خلاف میرم و بی خیال بوق ماشینا میشم.  میبرمش مهد.

بهش میگم رسیدیم. بیدار میشه. کیفشو دست میگیره . زنگو میزنیم. سلامم نمیکنه. کیفشو میندازه دم در و بدو بدو میره که بخوابه تا ساعت 9.

منم میرم اداره. 3 دقیقه راه بیشتر نیست.

ساعت 8 و نیم صبحانمو می خورم. اگه کار نباشه که چه بهتر . میرم نت یه چرخی میزنم. میرم پیش دوستم فرشته و کلی حرف میزنیم. پیش همکارای دیگه میرم و ...

بعدشم از ساعت 2 به بعد منتظر می مونم رئیس زود بره خونه تا منم زود جیم بشم. و گرنه تا ساعت 3 و 10 دقیقه باید تحمل کنم.

بعدش میرم سوپر مارکت. معمولا هر روز خرید دارم. اگرم بستنی بخرم باید لای هزار تا چیز تو کیفم قایم کنم که نبینه.

بعدشم دنبال جیگر طلام.

منو میبینه کلی ذوق می کنه. سریع میپره تو ماشین. اول میپرسه بابا کجاست؟ بعدش میگه چی خریدی؟

با همدیگه ترانه های پخش ماشین رو می خونیم و میریم خونه.

ماشینو پارک می کنم . پیاده میشیم.

 بدو بدو میره کلید آسانسورو میزنه. میریم بالا.

اگه باباش باشه سریع میپره بغل بابا جونش.

بعدش به زور لباساشو عوض می کنه.

میره سراغ تی وی و تبلتش و اسباب بازیاش.

غذا رو گرم می کنم. با هم می خوریم. اما کم می خوره چون تو مهدم ناهار خورده.

از این لحظه به بعد مصیبتی داریم عجیب.

من شدیدا دوست دارم بخوابم. اون شدیدا دوست داره بازی کنه. انواع کارتونا و کانالای بچه گونه مخصوصا هدهد و بی بی تی وی ببینه. انواع و اقسام لباسا رو بپوشه. هی رو تخت بپره. هی منو بیدار کنه که این جوراب شلواری رو تنم کن. اون لباسو تنم کن. قصه براش تعریف کنم. 10 بار ببرمش دستشویی و بشورمش و ...

(این جور مواقع وقتی امید هست خیلی خیلی خوب میشه. کلا آوی رو نگه میداره. می خوابوندش. منم کلی می خوابم واسه خودم)

خلاصه تا ساعت 7 هی چورت و هی بیداری.

بیدار میشم. اونم خوشحال از اینکه مادرش دیگه نمی خواد بخوابه.

ظرفای ناهارو میشورم. خونه رو مرتب می کنم. 

ناهار روز بعد رو درست می کنم.

صبحانه روز بعد رو حاضر می کنم. سالاد میوه روز بعد رو واسه هر دومون درست می کنم. بازم ظرف میشورم. شام میارم. می خوریم.

اون وسط مسطا هی میگه بیا پیشم. بغلش می کنم. نی نی میشه و کلی ادای نی نی ها رو در میاره. قربون صدقش میرم. با هم بازی می کنیم. شعر می خونیم و بستنی میخوریم و ....

ساعت حدودا 11 هم دستشویی و  مسواک و بعدش میریم که بخوابیم.

بازم کلی قصه تعریف کردن من و آب خوردن و دستشویی رفتن آوی و ... تا ساعت 12 یا 12 و نیم شب که از خستگی بیهوش میشه و می خوابه.

 بوسش می کنم. کلی خدا رو شکر می کنم به خاطر سلامتی و نعمتهایی که بهمون داده.

بعدش تا چشامو رو هم میزارم بیهوش میشم تا صبح.

اینم داستان یه شبانه روز من و آوینا خانومه خوشکل و باهوش (خودش به خودش میگه همیشه)

هفته پیش

$
0
0

هفته پیش هفته خیلی خوبی نبود. دوشنبه سر یه موضوعی با امید قهر بودم.

همون روز رفتم پیش دکترم و بعد از معاینات لازم صدای قلب دختر نازمو واسم گذاشت. خیلی خیلی شیرین بود.

خواستم مثل آوینا صداشو ضبط کنم گفتم با اون گوشیم بهتر میشه. ایشالله سری بعد.

آوینا رو هم خونه خواهرم برده بودم، خواهرم با پردیس درس کار می کرد اونم برای اولین بار خیلی آروم و متین نشسته بود و از کتاب داستان خودش مثلا درس می خوند.

چهارشنبه که امید اومد با اینکه اصلا اهل ناز و عشوه نیستم دوست نداشتم باهاش حرف بزنم. اما اون حرف میزد و عادی بود.  پنج شنبه عصرم آوینا رو بردیم قلعه سحرآمیز و بعدشم خرید ماهانه.

خواستیم یه سنگ میگو (معادل 16 کیلو میگوئه) هم بخریم که خیلی شلوغ پلوغ بود و برگشتیم که وسط هفته بریم بخریم. از خرید که برمیگشتیم آوینا تو ماشین خوابش برد.

فرصت خوبی بود . کلی حرف زدم. اونم حرفاشو زد و مشکلمون خدا رو شکر حل شد.

نمی خوام لوس بازی دربیارم اما من امید رو از صمیم قلب و خیلی خیلی زیاد دوسش دارم. اصلا نمی خوام یه خار به پاش بشینه . اگه یه مشکل کوچیک بینمون پیش بیاد من میمریم از غصه و تا حل نشه دلم آروم نمیشه.

جمعه ظهرم خواهرم اینا (مامان یاسمین) اومدن خونمون. جاتون خالی امید ماهی برشته واسمون درست کرد که خیلی خیلی چسبید بهمون.

عصرشم که اونا رفتن. من و آوینا هم رفتیم خونه اون خواهرم که همسایمونه (مامان پردیس) . دو تا از دوستای من (مریم و فرشته) مهمونش بودن.

تا ساعت 11 و نیم اونجا بودیم. خیلی خوش گذاشت.

آوینا هم این دفعه خانومتر شده بود و کمتر اذیت تارا دختر فرشته کرد.

هر چیزی رو که تارا دست میزد سریع به خواهرم و پردیس گزارش میداد. یه 5 باری هم رفت دستشویی که پدر کمر من در اومد.

دیروزم که اومدم اداره خیلی خواب آلود بودم. از شانس خوبمون رئیس یه هفته نیست و رفته ماموریت تهران. منم یک ساعت زودتر جیم شدم.

 

یکشنبه 14 مهر 92

$
0
0

چهارشنبه هفته پیش رفتم مهد کودک آوینا اینا و حسابی از خودش و دوستاش عکس و فیلم گرفتم که واسش یادگاری بمونه. بعدشم خانومی جوگیر شد و دنبالم گریه کرد و اومد اداره. تو اداره حسابی شیطونی کرد و دم و دقه میخواست بره دستشویی. خدا رو شکر چون رئیس نبود 3 ساعت زودتر رفتم خونه.

پنج شنبه هم صبحش امید از سر کار اومد. ظهرش رفتیم خونه خواهرم (مامان یاسمین) 

یه چند وقتیه افتادیم رو دور خاله بازی. همش خونه هم میریم.

از اونجا که خونشون سازمانیه و به دریا راه داره عصرش با امید، آوینا و یاسمین رفتیم دریا. دختر منم برای اولین بار مایو پوشید و با وسایل خاک بازیش حسابی بازی کرد.

امیدم تو این فرصت کلی تو ساحل ازم عکس و فیلم با سوژه بارداری گرفت. منم تو فیلم حسابی با دخترم ملینا صحبت کردم. (آخیششش خیالم راحت شد. آخه وقتی آوینا رو باردار بودم همه این کارا رو کرده بودم و تو این بارداری عذاب وجدان داشتم. اصلا دوست ندارم هیچ تفاوت و تبعیضی بینشون قائل بشم)

جمعه ظهرم امید رفت از رستوران طرف قراردادشون 3 دست غذا گرفت. اونا رو گذاشتیم تو یخچال واسه روز بعد و خودمونم رفتیم خونه مامان امید به صرف ماهی برشتههههه.

چه حالی میده سه روز آشپزی نکنی.

عصرشم رفتیم میگو بخریم که از شانس بد ما انگار قحطی اومده بود.

بالاخره دیشب موفق شدیم بخریم. چون شیلات دست گذاشته بود روش صید آزاد ممنوع شده بود و خیلیم کم شده بود . هر کیلو هم 4 تومن اضافه شده بود. 

امروز صبحم مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم پیش دکتر و آزمایشا رو نشونش دادم. خدا رو شکر همه چیز نرمال بود و تروئید و دیابت بارداری نداشتم. فقط یه کم خونی خفیف با کمبود کلسیم داشتم که واسم قرص کلسیم نوشت.

بعدشم خوشحال از اینکه دیابت ندارم و عاشق شیرینی جات شدم رفتم فروشگاه "شیرین عسل" و کلی شکلات تلخ و شیرین و بیسکوئیت خریدم. قیمتا خوب بود و ده درصدم تخفیف خورده بود.

بعدشم از میوه فروشی روبروش کلی میوه و سبزی تازه خریدم و  به شاگردش گفتم تو ماشین بزاره واسم. بعدشم رفتم خونه. دم در زنگ زدم  امید اومد میوه ها و شکلاتا رو برد بالا. باز اومد پایین. منو رسوند اداره و خودشم رفت سراغ یه سری کارا.



از دست دادن دو عزیز

$
0
0

پنج شنبه عصر خبر یه تصادف رو بهم دادن. فکر کردم یه تصادف سادست.

ساعت حدودا 5  به گوشی خواهرم زنگ زدم که چطورن؟ از بیمارستان مرخص شدن؟ خواهرم یهو بغضش ترکید و گفت : عمه و زینب مردن.

وایییییییییییی دنیا رو سرم خراب شد. اصلا باورم نشد. فقط جیغ زدم و گریه کردم.

هنوزم باورم نشده. همون عمم که ماه پیش تولدش بود.

و دختر عمم که همسن منه و یه پسر 3 ماهه و یه دختر 7 ساله داره.

میدونم جاشون اونجا خیلی خوبه. ولی قبولش برای خونوادشون و اطرافیان خیلی خیلی سخته.

خدایا بچه هاش چطور می خوان بی مادر ، بزرگ شن؟

حالم داره از این مسئولینی که ماشینا و خیابونای غیر استاندارد می سازن بهم می خوره. مسئولینی که پول خونت رو ازت میگیرن و یه ماشین آشغال و دور  از استاندارد جهانی تحویل مردم میدن. 

خدایاااااااا دارم میمیرم از غصه.

شوهر دختر عمم و پسر و دخترش و زنعموش همه دیروز از بیمارستان مرخص شدن و دست و پا و سرشون شیکسته.

دخترش هنوز نمیدونه  که مامانش فوت شده. 25 مهر  تولدشه و می خوان واسش یه جشن کوچولو بگیرن و یواش یواش بهش بگن.

خدایا ازت می خوام که به خونوادشون صبر بدی و خودت نگهدارشون باشی. الهی آمین

تفریح

$
0
0

چهارشنبه شب خانواده ما و خانواده عمه مرحومم تصمیم گرفتیم بریم بیرون یه هوایی عوض کنیم.

بعد از مدتها و دور از چشم مامانم خارج از شهر رانندگی کردم. هر چند وقتی مامانم اومد و فهمید کلی سر و صدا کرد که با این وضعیت بارداری ......

رفتیم ساحل شهرک "توا.نیر" . به صرف ماهی برشته. آخه فصل صید این ماهی رو به اتمامه. باید نهایت استفاده رو ببریم.

بیشتر برای تجدید روحیه مون بود.

آب دریا هم خوشبختانه بالا بود. اکثرا رفتن تو آب. چون امید نبود داداشم اینا  آوینا رو هم با خودشون بردن.

دخترم حسابی وسط دریا کیف کرد و تو ساحل هم با بچه ها آب بازی کرد.

ملینا خانومم حسابی بهش خوش گذشت. آخه همش از تو شیکمم داشت لگد میزد. قربونش برم الهیییییییییییی.

به ما هم خیلی خوش گذشت و حسابی گفتیم و خندیدم. هر چند از درون روحیه هممون داغون بود و همش میرفتیم تو فکر که کاش عمه بود. کاش زینب بود....  ولی هیشکی دوست نداشت روحیه کسی رو خراب کنه.

تا دیروقت اونجا بودیم. با داداش و زنداداشم و پردیس برگشتیم خونه. ساعت 3 شب رسیدیم. 

آوینا و پردیسم از خستگی تو ماشین خوابشون برد.

********************

دیروز غزل دختر دختر عمم قضیه فوت مامانش رو فهمید. قرار بود باباش بهش بگه. اما هر کاری کرده بود نتونسته بود بگه. در نهایت خواهرم مامان پردیس که عروس این خانوادست مجبور شده بود بگه. 

وقتی فهمیده بود کلی گریه کرده بود و به خواهرم گفته بود که کاش بهم نمی گفتین تا همیشه.

********************

روحیه خودمم خیلی خوب شده. اما غروب به بعد بدجوری داغون میشم. همش میرم تو فکر و کلی غصه می خورم.

به خاطر آوینا و ملینا حسابی باید با خودم بجنگم و هر طور شده به خودم بقبولونمش.

واسم دعا کنین.

تولد

$
0
0

دیشب تولد 7 سالگی مبین خواهر زاده امید بود. یه جشن خیلی کوچیک در پارک جنگلی با خانواده امید اینا.

از این چیزا خیلی استقبال می کنم تا روحیم بهتر شه .

خوب بود و خوش گذشت. بچه ها هم حسابی بازی کردن.

یه کادو هم واسه دختر نازم خریده بودم که اونجا بهش دادیم. 

دوست ندارم تولد هر کس میره واسه آوینا هم کادو بخریم.

بهش گفتم این کادوی تولد نیست یه جایزست به این دلیل که دختر خوب تری شده و حرف مامان و بابا رو بهتر گوش میده.

***********************

دو روز پیش دختر عمم (دختر عمه مرحومم) که ماه چهار بارداری بود بچشو از دست داد.

خیلی واسش ناراحت شدم. اما کلی بهش دلداری دادم. 

با قسمت و سرنوشت نمیشه جنگید.

باید به خدا پناه برد.

چند شب پیش خواب عمم رو دیدم. خیلی دلم واسش تنگ شده بود. خیلی خیلی خوشحال بود و واسه هممون کلی ماهی های بزرگ اورده بود.

میگفت قلیه ماهی هم براتون درست کرده بودم و یادم رفت بیارم.

خودشم همش می خندید و هی سجده شکر می کرد.

منم حسابی بغلش کردم و فشارش دادم.

وقتی بیدار شدم عجیب حالم خوب بود.

اینم چند تا عکس از تولد دیشب که با گوشیم گرفتم و زیاد خوب نشده :

 

هفته پیش

$
0
0

دوشنبه هفته پیش امید از سرکار اومد. عصرش آوینا رو پیش باباش گذاشتم و رفتم پیش دکترم.

 واسم آمپول رگام نوشت. چون گروه خونیم o منفیه و باید تو این ماه میزدم. یکیم روز زایمان باید بزنم.

به خاطر کمرددم خانوم دکتر دو روز واسم استعلاجی نوشت. خیلی خوب شد. چون 4 روز رو حسابی استراحت کردم و خوابیدم و بازار رفتم. وزنم خیلی بالا رفته. گفت کمردردت به خاطر افزایش وزنته. اگه همین جور پیش بری باید به کارشناس تغذیه معرفیت کنم.

دلیلش رو هم میدونم. خوردن زیاد شکلات و شیرینی جاته که اصلا و ابدا نمی تونم ازشون دل بکنم.

بعدشم واسم صدای قلب ملینا جونمووووووووووو گذاشت که حسابی لذت بردم و ذوق کردم.

بعد که رفتم خونه با امید و آوینا رفتیم بیرون.

صبح روز بعد آوینا رو بردیم متخصص اطفال. معاینه شد. گفتم واسش آزمایشای کامل رو بنویسه تا کاملا چکاپ شه.

وقتی اومدم واسه ناهار برای اولین بار بادمجون شکم پر درست کردم. طعمش خوب شد.

اینم عکسش :

عصرش آوینا لباس بیرون پوشید که همگی بریم بیرون. اما امید حالش خوب نبود و سردرد داشت. رفت تو اتاق خوابید تا صبح روز بعد. بیرون رفتنم کنسل شد.  آوینا هم که خیلی عشق بیرون رفتنه خیلی ناراحت شد و  با جدیت بیست بار اینا رو ازم پرسید :

مامان چرا الکی گفتی بریم بیرون ؟؟؟

مامانی چرا الکی گفتی لباس بپوشم ؟؟؟ 

تا زمان خوابش اینا رو میگفت. صبح روز بعدم به محض باز شدن چشماش دوباره همین سوالا رو پرسید.

واسه ناهار پلو میگو درست کردم. عصرشم اگه بیرون نمیرفتیم آوینا پدرمونو در می آورد.

خیلی وقت بود دنبال یه جاکفشی ایستاده بودم. اما چیزی جشمو نمیگرفت. 

سر راهمون یه سر "مبل علیزاده" رفتم و جاکفشی مورد علاقمو پیدا کردم.

بعدش رفتیم سونو گرافی دوست داشتنیم. (همون که یه مانیتور جلوی بیمار داره) و بدون هیچ چک و چونه ای واسه آخر همین ماه نوبت گرفتم. چون دکترش تازه از مکه اومده اکثر روزا نوبت خالی داشتن. اصلا برام باورکردنی نبود.

بعدشم زنگ زدم رستوران طرف قرارداد امید اینا و واسه روز بعد ناهار رزرو کردم. خودمو با فامیل امید معرفی کردم.

آوینا هم با تعجب برگشته بهم میگه :مامانی چرا میگی ب......... ام ؟؟؟ (فامیل خودش و امیده) میگه : من ب..........ام . تو  ح..........ی (فامیل من)

موقع برگشتن هم جاکفشی رو خریدیم و گفتیم ساعت 10 شب برامون بیارن.

صبح روز بعدم به تمیز کردن خونه گذشت . عصر روز بعدم برای اولین بار کیک کارامل درست کردم که خیلی خوب نشد. بعدشم امید رفت محل کارش. خدا همیشه همراهش باشه.

اینم عکسش :

شبشم مامان پردیس و خواهر کوچیکم و پردیس اومدن خونمون و تا دو شب خونمون بودن.

پردیس پیشمون خوابید و اونا رفتن. واسه ناهار کوکو سبزی درست کردم. عصرشم یه عالمه کیک خرس و میکی موس و قلبی درست کردم (عکس یادم رفت بگیرم) و با خواهرم اینا و جاریش و غزل (دختر دختر عمم) رفتیم پارک.

اینو چند روز پیش درست کرده بودم.


خدا رو شکر آوینا بزنم به تخته خیلی خانومتر و عاقل تر شده و اصلا  تو پارک منو اذیت نکرد. برای اولین بار همش تو پارک نشستم و کلی هله هوله خوردم.

این چند روزه

$
0
0

هفته پیش با آوینا و خواهرم و پردیس چند شب رفتیم هیئتهای پیش خونمون.

آوینا جونممم که عاشق سنج و دمامه. هر وقت میزدن از خوشحالی و هیجان آروم نمی نشست . تازه کلی اون وسطا می رقصید واسه خودش.

روز عاشورا هم حدودا ساعت یازده صبح با امید و آوینا رفتیم بیرون. تجربه خیلی خوبیه که این ساعت بریم. هم بچه خسته نمیشه. هم خیلی از مراسمای سنتی رو می بینیم و بعدشم که اذان و نماز و ناهاره.

مخصوصا تو شهر ما که بیشتر شربت میدن و آوینا خاونمم که عاشق نوشیدنی و شربته هر لحظه امکان داره که جیشش بگیره.

من خودم با وجود اینکه زیاد مذهبی نیستم ولی عاشق روز عاشورا و دیدن مراسمای عزاداریم. از بچگی تا به الان یادم نمیاد که سالی رو نرفته باشم.

با مامان امید اینا ناهارمونو گرفتیم و رفتیم خونشون خوردیم.

عصرشم رفتیم خونه عمه جون مرحومم. هر سال عمم کلی غذا و شربت و شله زرد نذری می گرفت و هممون میرفتیم اونجا و کلی نوش جان می کردیم. اما امسال دیگه خبری از نذری نبود.

درسته خونشون دیگه صفای اون موقع ها رو نداره ولی هر وقت میرم  اونجا یه آرامش خاصی بهم دست میده.

خدا رحمتشون کنه.

*******************

دیگه اینکه هوای بندرعباسم بالاخره خنک شد . دیروز یکمی بارون بارید. 

دیروز ساعت 2 از اداره مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم خونه خواهر امید اینا که غذای نذری بیارم واسه نارهارمون. 

امید نرفت غذا بیاره. به این دلیل که کل خونه رو جارو و بخارشو کشیده بود. فرش جدید رو پهن کرده بود . میز ناهار خوری رو جابجا کرده بود. خلاصه کلی کار کرده بود و خسته بود.

راستی خونمون بالاخره با فرش جدید و پرده جدید تغییر دکورش کامل شد. سر فرصت عکساشو میزارم.

دیگه اینکه عصر شنبه با امید آوینا رو بردیم آزمایشگاه . دختر نازم همکاریش عالی بود. تا زمان بستن دستش واسه خونگیری اصلا گریه نکرد . فقط وقتی سورنگ رو تو رگ دستش فرو کردن گریه کرد. الهی قربونش برم . اصلا طاقت دیدن اشکای آوینا رو ندارم.

بعدش رفتیم چند تا فروشگاه سیسمونی همون اطراف.

آوینا هم پیش باباش بود ولی کلی شیطونی کرد. اونا رو فرستادم خونه مامان امید و خودم تنهایی و با خیال راحت کلی خرید کردم واسه نی نی نازمون.

دیشبم یه سر رفتیم خونه داداش کوچیکه که خونشونو بینیم. تازه اجاره کردن. خوب و جا دار بود. فقط کابینتاش خیلی کم بود.

شب که اومدیم خونه با وجود خستگی زیاد از ترس اینکه مبادا فردا امید ناهار از بیرون بگیره ( از غذاهای آشپزخونه های بیرون خیلی بدم میاد. فقط غذاهای رستوران طرف قرارداد اید اینا رو قبول دارم. معمولا غذاهاش سالمه و استاندارد پخت میشه و با مواد مرغوب ) ماکارونی درست کردم و بعدشم آشپزخونه رو مرتب کردم و سریع خوابیدم.

گوشیم دست آوینا بود. شارژشم تموم شده بود. نتیجش این شد که امروز دیر از خواب بیدار شدم..

Viewing all 155 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>