Quantcast
Channel: من ، امید ، آوینا و ملینا
Viewing all 155 articles
Browse latest View live

کادوی روز زن

$
0
0

کادوی روز زن رو با چند روز تاخیر دریافت کردم. اتو مو  8 کاره مارک max .

یوقت فکر نکین امید به فکر نبوده ها. نهههههههههه.

چون امید جون سرکار تشریف داشتن.

به خاطر وضعیت کاری امید ما خیلی از مناسبتامون رو پس و پیش برگزار میکنیم.

عیبی نداره که ....

مهم اینه که چقدر به فکر همدیگه باشیم.

راستی اداره محترم هم روز زن یه ساعت مچی و کارت خرید  پارسیان 100 تومانی بهمون دادن. دستشون درد نکنه.

ساعتم خیلی خوشکله . خیلی دوسش میدارم. شاید عکسشو گذاشتم. 

پ.ن : توی پست قبلی اسم خوردنی ها رو نوشتم. دستور همشونم از اینترنت گرفتم.

پودینگ ها و دسر میوه ای هم که دستورش رو جلدش نوشته شده.


همسرم روزت مبارک

$
0
0

امید عزیزم برای تو می نویسم که مرد منی ....

برای تو می نویسم که همه زندگیم هستی .....

برای تو می نویسم که تکیه گاه منی .....

برای تو می نویسم که پدر آوینای منی.....

برای تو می نویسم که بی نظیری.....

........

میگن خداوند به هر کسی به اندازه دلش داده .

ببین دل من چقدر بزرگه که خدا تو رو به من داده.

نازنینم با تمام وجود دوستت دارم و مردانگی ات را می ستایم و به وجودت افتخار می کنم.

 روزت مبارک

تولد تارا کوچولو

$
0
0

سلام دوستای خوبم.

دلم خیلی خیلی واسه اینجا تنگیده بود. آخه اداره اینترنت رو کلا قطع کرده و ما هم با نامه نگاری های زیاد موفق شدیم دوباره از اینترنت بهره مند بشیم. البته با یسری محدودیت ها.

خبر جدیدم اینکه دوست خوبم فرشته . همون که تیکرش بالای وبم بود 2 هفته پیش زایمان کرد.

اینم عکس تارای 6 روزه :

 

موج مهر

$
0
0

پنجشنبه من و آوی باتفاق خانواده رفتیم کنسرت . امید چون سر کار بود نتونست بیاد:

اول قرار بود هفته قبل برگزار شه اما بدلیل آتش سوزی در "تالار آوینی" به هفته بعد در سالن دیگری موکول شد.

ما سانس 2رفتیم. داداشم یکی از نوازنده ها بود.

ما یک ساعت معطل شدیم تا سانس بعد شروع شد. آوینا هم تا تونست ورجه وورجه کرد. همش بدوو بدو میکرد. واسش آب انار گرفتم نصفشو ریخت رو لباسش. میرفت شیر آبسرد کن رو باز میکرد و آب میریخت پایین . با دست محکم میزد رو آبایی که ریخته بود که یه بارم آب پاشید رو مانتو یه خانومه که عذر خواهی کردم ازش.

خلاصه دیگه نوبتی بغلش میکردیم. وارد سالن که شدیم از دیدن نورپردازی ها تعجب میکرد. ولی دیگه شیطونی هاش تموم شد. یه بار سالن کلا ساکت بود و داشتن خیر مقدم میگفتن که آوی با صدای بلند شروع کرد به دست زدن و " اُ اُ اُ " گفتن. بعدش از شدت خستگی با اولین آهنگ خوابید و با آخرین آهنگ بیدار شد.

ِ

لپ تاپ

$
0
0

دیروز با امید رفتیم بازار و یه لپ تاپ خوشکل  سفید رنگ خریدیم.

خیلی دوسش میدارم.

مشخصات :

Sony VAIO EH3QFX /W 

  • پردازنده: Intel 2430M 2.50 GHz Core i5 3.0 GHz - Cache 3 MB - BUS 1333 MHz
  • حافظه: 6GB DDR3
  • 1ّهارد دیسک:  500GB 5400RPM
  • کارت گرافیک: Intel HD Graphics 3000 - MB UpTo 1696 MB
  • صفحه نمایش: 15.6" - Bright LED
  • امکانات: DVD-RW - فاقد مودم - فاقد بلوتوث - Card Reader - Webcam - LAN - WiFi - HDMI - VGA Port
  • سایر مشخصات: باتری 6 سلولی - Microsoft Windows 7
  • لپ تاپ نوع معمولی
  • وزن 2.7 کیلوگرم

 

پراکنده گویی

$
0
0

ادارمون جاش عوض شد. اومدیم یه جای جدید.

اما اینجا خیلی محیط آرومیه. یه سری از همکارا رو که اصلا نمیشناسم. کسیم کاری به کسی نداره. همه سرشون تو لاک خودشونه.

اونجا که بودیم همه اکتیو بودیم و بگو بخند داشتیم. اغلب با اخطار ما رو برمیگردوندن سر میزمون. همش یا تو راهرو بودیم یا تو اتاق پیش همکارای دیگه. 

اینجا از صبح پشت میزم تا زمانی که میرم.

دلم واسه اونجا تنگ شده. البته هنوز یه تعدادی نیومدن . شاید دوباره بشیم مثل سابق.

آوینا رو هم دیگه نمی تونم ببرمش پیش مامان امید. چون اینجا تا خونمون پیاده همش 10 دقیقه راهه و خونه مامان امید اون سر شهر.

آوینا رو باید ببرمش مهد کودک پیش خونمون. مهد تمیز و مرتبیه. خدا کنه خوب بهش برسن و اصلا مریض نشه دخترم.

اون روز که رفتم واسه ثبت نام با گریه اوردمش تو ماشین. همش میخواست اونجا بمونه و با بچه ها بازی کنه. البته با من.

حالا روزای اول که بره و من نباشم، دلش میگیره و گریه می کنه. الهی بمیرم واسش. وقتی یادم میفته  بغضم میگیره.

فعلا که پیش بابا امیدش می مونه یه چند روزی تا بعد بریم آزمایش و گواهی سلامتش رو بگیریم واسه مهدکودک.

ولی مدیرشون گفت چون علاقه داره نشون میده خیلی زود انس میگره با اینجا.

پیش مامان امید که بود خیلی خیلی خیالم راحت بود. مامان بزرگش مثل چشاش ازش مواظبت میکرد. واقعا دستش درد نکنه.

*********************

دیگه اینکه همچنان روزه گرفتن هم خبری نیست. امید جان هم به حمایت از من روزه نمیگیره.نیشخند

چون به آوی شیر میدم عمرا اگه بتونم. هر ساعت باید یه چیزی بخورم.

خیلی دلم واسه سفره افطار و سحری و شنیدن صدای ربنا تنگ شده. دیگه تی وی هم پخش نمیکنه. نمیدونم شاید کانالای دیگه پخش کنه.

*********************

دیگه اینکه دیروز ماشین داغونمون رو هم بردیم تعمیرگاه واسه صافکاری و نقاشی.  خیلی ضربه خورده بود. چند وقت پیشم که من تصادف کردم و زدم به یه 405 دیگه کلا از ریخت افتاده بود. فعلا تر و تمیزش میکنیم تا ایشالله سال بعد یه ماشین بهتر و شیک تر بخریم.

آهان یه چیز دیگه اینکه یه چند وقتیه رفتم تو خط درست کردن شیرینی رولت. در عرض 3 هفته شاید 6 بار درست کردم. یه بارم بردم خونه مامان اینا واسه افطار. اگه بازم درست کردم عکسشو میزارم.

(بدون عنوان)

$
0
0

سلام دوستای خوبم.

عید فطر رو بهتون تبریک میگم. امیدوارم نماز و روزه هاتون مورد قبول حق واقع شده باشه.

بزودی با یه خبر خوب میام. اگه گفتین چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

عکس کیک و رولت که جدیدا درستیدم  در ادامه مطلب:

 

امید بالاخره منتقل شد

$
0
0

خیلی خیلی خیلی خوشحالم.

خدای مهربونم واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم. فقط می تونم بگم خیلی خیلی خیلی ممنون.

اصلا باورم نمیشه 5 سال و 4 ماه دوری تموم شد.

البته فعلا بصورت موقت اینجاست.

امید تو هر دوره 8 روز اونجا بود و 4 روز پیش ما بود.

این دوری ها علاوه بر سختی های زیادی که داشت یه خوبی هم داشت که هر دومونو محکم تر کرد.

شاید خیلی از کارهایی که خیلی از خانمای اطرافم نمیتونستن انجامش بدن من براحتی از پسش برمیومدم.

البته من معتقدم که همه آدمها می تونن با شرایطشون خودشونو وفق بدن.

***************

* * حدودا 2 ماه پیش یه فایلی رو تو برنامه ورد ساختم و تمام آرزوهامو توش نوشتم. دقیقا عین همون اتفاق افتاد و کار امید درست شد.

عکسشو تو ادامه مطلب میزارم.

البته 2 سال پیشم یه فایل دیگه ساخته بودم که اکثرش برآورده شد. یکیش خرید خونه و دیگه بچه دار شدنمون. شاید باور نکنین اون موقع اصلا باردار نبودم و تو آرزوم نوشته بودم که بچم فروردین 90 به دنیا میاد. دقیقا همونجور شد. و دختر عمم که 12 سال بچه دار نمیشد بچه دار شد.

یاسی جونم بی نهایت ازت ممنونم.


مصدوم میشویم

$
0
0

دیروز  ظهر خونه خواهرم اینا  بودیم .داشتیم برنامه ریزی می کردیم که سه روز تعطیلی هفته آینده رو بریم سمت یاسوج.

بعدش رفتم پوشک آوینا رو عوض کردم و فرستادمش پیش خواهر و زن داداشم. برگشتم که پوشکشو بندازم سطل آشغال کنار دستشویی لیز خوردم رو سرامیکا و پای چپم  چرخید به سمت راست.  آوینا هم که منو دید زد زیر گریه . پام نه ورم کرد و نه سیاه شد . فقط درد می کرد. بعد که راه رفتم  زیاد درد نداشتم و دوباره نشستیم به برنامه ریزی کردن برای مسافرت.  آوینا هم دم و دقه صحنه حادثه رو با جزئیات کامل به همه توضیح میداد.

بعد دیدم کم کم داره دردش زیاد تر میشه.

امید سرکار بود. با خواهرم اینا رفتیم پیش مامانم. آخه مامانم یه جورایی دکتر اورتوپد محلیه. کلا از بچگی هر کس دور و برمون دست و پاش اصلاحا در رفتگی یا رگ به رگ می شد و مو برمی داشت مامان درستش می کرد.

خلاصه مامان یه مقدار با آبگرم ماساژ داد و  دو سه تا جیغ بنفش از ما گرفت و گفت که باید بری حتما عکس بگیری.  امید اومد دنبالم و رفتیم عکس گرفتیم. دکتر گفت که کشیدگی تاندون مچ پاست و و نزدیک به پاره شدن بوده. شانس اوردی که پاره نشده

خلاصه امروزم رفتیم گچ گرفتیم از زیر زانو تا بالای انگشتا. دکی هم گفت که باید تا 2 هفته تو گچ بمونه. اینجوری شد که ما هم تا 2 هفته خونه نشین میشیم.

امید هم که حسابی از دیروز سنگ تموم گذاشته و  به نحو احسن داره ازم پرستاری میکنه. تمام کارای خونه و آوینا هم افتاده رو دوشش.

مرسی عزیز دلمممممممممممممممم ماچقلب

*******************

حالا برای اینکه از ناراحتی درتون بیارم چند تا عکس از کیک و شیرینی های جدید واستون تو ادامه مطلب میزارم.

 کاپ کیک با شکلات چیپسی :

تارت شلیل :

شیرینی گردوئی :

این کیک تولد مهسا برادرزادمه که زن داداشم درست کرده :

هفته ای که گذشت .....

$
0
0

شنبه هفته قبل گچ پامو باز کردم. دکی میگفت تا 5 روز دیگه همچنان با عصا راه برو و بعدش آروم آروم پاتو بزار زمین . من و امید خندمون گرفت . آخه من از یه هفته قبل کلا رو پام راه میرفتم و کلی کارای خونه و آوی رو انجام میدادم. خلاصه یه چند روزی هم لنگ زدیم . ولی از دیروز خیلی بهترم.

بعدشم رفتیم هایپر مارکت پیش خونمون که خرید کنیم. تمام لیست خرید رو همیشه تو گوشیم سیو می کنم. خرید که میکردیم دونه دونه از تو لیست پاکش میکردم. بعدش امید رفت صندوق که حساب کنه. آوینا پیشم بود و منم داشتم لیست خرید رو چک میکردم. یه لحظه دیدم آوینا نیست. فقط دیدم در ورودی باز و بسته شد. به امید گفتم آوینا گم شد.

امید داخل رو گشت . منم لنگ لنگان بیرون مارکت رو . اونجا هم نبود. وای خیلی صحنه بدی بود. اومدم داخل دیدم یه آقایی با اخم و تخم بهم میگه : خانم دخترت اینجاست. خانوم کوچولو رفته بود تخم مرغ شانسی های خیلی بزرگ رو برداشته بود و همین جور میرفت واسه خودش.

دلیل اخم آقاهه هم این بود که فکر کرد من دارم اس ام اس بازی می کنم و بی خیال بچمم. آخه من داشتم لیست خرید رو از تو گوشی چک میکردم.

دیگه اینکه چهارشنبه با فهیمه دوستم رفتیم بازار طلا و یه انگشتر خیلی خوشکل با انتخاب فهیمه خریدم. وای که طلا چقدر گرون شده.

پنج شنبه هم با آوی و امید و خواهرش و پسرش  رفتیم کنسرت "هادی آئین طلب" . بازم داداشم یکی از نوازنده ها بود. این دفعه زود شروع شد و معطل نشدیم . آوی هم بیشتر بغل امید و خواهرش بود و اصلا اذیتمون نکرد. تند تند دست میزد و میگفت : مٍشی مٍشی . یعنی مرسی مرسی. به داداشم اشاره میکرد و میگفت : دایی دایی . آخرشم رفت بغل خواننده و عکس گرفت.

دیروز ناهار مهمون مامان امید بودیم. عصرش رفتیم خونه مامانم اینا واسه خداحافظی. امروز با بابام راهی کربلا شدن. امیدوارم بهشون خوش بگذره و به سلامتی برگردن.

برین ادامه مطلب

آوینا و آقای آئین طلب :

من در دوران مصدومیت :

 انگشتر خوچلم :

آخ جون بارون ...

$
0
0

پریروز بندر بارون اومد و ما غرق در خوشحالی شدیم. خدایا شکرت...

من عاشققققققق بارونم.

وای یه رعد و برقای وحشتناکی میزد با صدای مهیب. از صداهاش اصلا نمی ترسیدم. تازه ذوق می کردم حسابی. یه چند سالی بود اینجا همچین بارونی نیومده بود. خلاصه من کیف کردمممم.نیشخند

دیگه اینکه داریم میریم مسافرت. یه سفر 3 نفره 4 روزه به کیش.

دیروز رفتم آرایشگاه و موهامو کوتاه و رنگ کردم. ( زیتونی بژ )

آقا امید هم خیلی خیلی خوششان آمد و خستگی از تنشان بیرون رفت.نیشخند

آخه از 7 صبح تا 10شب آوینا پیشش بود و حسابی خستش کرده بود.

دیگه اینکه آوی هم خیلی خیلی شیطون بلا شده. یه وقتایی دیگه کم میارم.

اگه خیلی جدی دعواش کنیم بهش بر میخوره و گریه می کنه.گریه

و یه خبر دیگه اینه که من چون بچه زیر 7 سال داشتم 5 شنبه ها رو اداره نمیومدم اما متاسفانه از این هفته بخشنامه بصورت داخلی فقط تو اداره ما لغو شد و باید بیایم. خیلی بد شد چون لااقل دو روز در هفته رو کامل پیش این خانوم خانوما بودم.

اخبار مربوط به آوینا خانوم رو می تونین از وبلاگش باخبر بشین. http://avinayema.niniweblog.com/ 

به دوستان خود بگوئیدنیشخند

سعی می کنم زود زود بیام. باییییبای بای

کیش

$
0
0

یکشنبه هفته پیش از "کیش" برگشتیم. 5 روز موندیم. هوا خیلی خوب بود و حسابی خوش گذشت. از ادارمون مهانسرا گرفته بودم. خوب بود. تمیز و مجهز بود.

 اولین سفر 3 نفرمون بود.

آوینا خانومم اونجا حسابی اکتیو شده بود و یه جاهایی هم خیلی اذیتمون کرد.

 همش می خواست دست تو شنای تو ساحل بیاره و  بره تو دریا . نیست که "بندرعباس" اصلا دریا ندیده بچم واسه همین.

یه بارم که ساعت 6 و نیم شب از "بازار پردیس" برگشتیم . اینقدر تو بازار بدو بدو کرد . همش می خواست دنبال بچه های دیگه بره و مسیر مخالف ما. تا هم دستشو میگرفتیم خودشو مینداخت رو زمین و گریه میکرد. کنار پله ها دوست داشت سُر بخوره. همش می خواست تنهایی تو خیابون بدو بدو کنه.  خلاصه اصلا نشد اون روز خرید کنم.

به این نتیجه رسیدیم که صبح روز بعد امید آوینا رو نگه داره و خودم تنهایی برم بازار.

خلاصه از ساعت 9 صبح تا 2 ظهر تو بازارا واسه خودم چرخیدم و هر چی دلم خواست با خیال راحت خریدم بعد واسشون ناهار گرفتم و رفتم پیششون. امیدم تو این فاصله آوینا رو حموم داده بود و حسابی ازش عکس گرفته بود.

جاهای مختلفی رفتیم : "پارک ساحلی و بازار مرجان, رستوران سنتی پوریا همراه با موزیک زنده امیر عبداله, کشتی یونانی, قنات کاریز, شهر حریره, درخت سبز, اسکله تفریحی , کشتی آکواریوم همراه با موزیک زنده, پارک هنر, پارک دلفین, بازار پردیس, پانیذ, پدیده"

عکسا در ادامه مطلب :

کشتی یونانی :

پارک دلفین ( کروکودیل) :

پارک دلفین (باغ پرندگان) :

دلفینها :

مجسمه هایی که آدم واقعی بودند :

آوینا در بازار پردیس :

پارک ساحلی مرجان :

بازار پردیس :

قنات کاریز :

شهر حریره :

بازار پدیده :

رستوران سنتی پوریا :

 

اسکله تفریحی :

بدون شرح :

ماهی ها در کشتی آکواریوم :

پارک هنر :

اندر احوالات ما....

$
0
0

روز جمعه خونه خواهرم اینا مهمون بودیم.

هر چند وقت یک بار من و خواهرام و چند تا از دخترای فامیل دور هم جمع میشیم. (مجردی) نیشخند هر دفعه خونه یکیمون. 9 نفریم . البته با بچه ها میشیم 14 نفر. هممونم دختر دار. خیلی خوش می گذره. یه وقتایی از شب میریم شب نشینی تا عصر روز بعد.

خلاصه این دفعه که خونه خواهرم بودیم بعد از خوردن ناهار دیدیم هوا خیلی خوبه رفتیم پارک غدیر و عصرونه رو اونجا خوردیم. بچه ها هم کلی بازی کردن. آوینا که حسابی کیف می کرد. اصلا سرسره های بچگونه رو دیگه تحویل نمیگیره. همش از سرسره بلندا و پیچ در پیچ استفاده می کرد. وقتی هم میومد بیرون یه ذوقی می کرد . بعدشم بارون بارید و نتیجه این شد که من و آوینا آنفولانزا گرفتیم. البته قبلش استخون دردش رو داشتم. یعنی زمینه فراهم بود. خلاصه با اینکه رفتم پیش دکتر و با آوی مرتب داریم دارو مصرف می کنیم بازم بی حالم و بی حوصله و همچنان مریض.

دکتر همش یه روز واسم استعلاجی نوشت. کاش بیشتر مینوشت. آخه چی از اون کم میشد؟؟؟؟

باز خوبه دخترک از من خیلی بهتره و اکتیوتره. اصلا انگار نه انگار که سرما خورده. همچنان شیطونیاش سر جاشه. وقتی شیر می خوره خیلی بامزه میشه. چون راه بینیش بستست یه قلپ شیر می خوره بعد نفس گیری می کنه.

دیشب با امید و آوینا رفتیم بازار. یه قیچی کوتاهی مو خریدم که اینقدر این دخترو نبرم آرایشگاه و خودم به راحتی بتونم جلوشو چتری کوتاه کنم.

دیگه اینکه امید یه سری لباس واسه خودش خرید. آوینا خانومم صاحب 2 تا لباس گرم شد که خیلی خیلی نازن + چند تا گیر سر + بلوز یقه اسکی + 2 تا شورت سفید برای زیر پیرهن

قبلشم رفتیم پیرهن سفید آوینا رو که داده بودم عکسشو روش بزنن تحویل بگیریم. اصلا خوب نشده بود. آقاهه گفت با این جنس پارچه عکس زیاد خوب نمیشه. یادم رفت قبلش بهتون بگم.

حرصم گرفت . آخه پیرهنشو خیلی دوست داشتم. یه جنس نخی خیلی خوب بود.

دیگه اینکه امید امروز به همکاراش قول داده بود که صبحانه بیاره. اونم چی؟ صبحانه معروف بندری ها " بلالوت" . خلاصه دیشب واسش درست کردم و یه مقدارم زعفرون و پودر هل زدم. خوب شد. آقا امید تو جون بخواه.

یه موضوع دیگه هم اینه که من خواننده خاموش خیلی از وبلاگا هستم. اما زیاد اهل کامنت گذاشتن نیستم. اصلنم توقع ندارم کسی واسم کامنت بزاره. پس مطمئن باشید که از گوگل ریدر همتونو می خونم.

این چند روزه .....

$
0
0

دیشب بارون بارید. به خاطر سرفه های خودم و آوی نتونستیم بریم زیر بارون. عوضش داداش و زن داداشم که دیشب مهمون ما بودن رفتن و حسابی لذت بردن.

این داداشم و خانومش آوینا رو خیلی دوست دارن. اگه بیشتر از 4 روز آوی رو نبینن دیوونه میشن. البته آوینا هم خیلی دوسشون داره و یه زندایی زندایی و دایی حسینی میگه. آخه داداشم ماشالله خیلی اکتیوه و کلی با بچه ها بازی می کنه. اصلا روحیش عالیه. آوینا هم عاشقشونه بد جور. وقتی میان اصلا سمت ما نمیاد. همش پیش اوناست.

صبح که خواستم بیام اداره خیابونا خیس بود. خدا جون مرسی از اینکه امسال بارون رحمتت رو چندین بار برامون فرستادی.

خبر بعدی اینکه امید دوباره داره برمیگرده محل کار قبلیش. موقتا اینجا اومده بود. ولی قرار بود بعد از 6 ماه دائم شه. ولی مسئولین این جوری تشخیص دادن و بعد از 4 ماه دوباره باید برگرده اونجا. تا اطلاع ثانوی هم اونجا باشه.

روزای اول که شنیدم خیلی داغون شدم. ولی باز باید تحمل کرد دیگه.

خودش همش اس ام اس میده که این چند وقت رو تحمل کن. همه چیز اوکی میشه.

میگه اگه لج و لج بازی نکنم و باهاشون همکاری کنم آینده بهتری در انتظارمه.

خدا جونم هر چی به صلاحمونه همون بشه.

به خاطر رفتن امید آوینا رو هم باید ببرمش مهدکودک. قبلنا امید چون 2 شب شبکار بود و و صبحش خونه بود و 4 روز بیکار. مجموعا 6 روز آوینا رو نگه می داشت. اون 2 روز روزکارش هم آوی رو میبردم پیش مامانش.

ولی حالا هم به خاطر وضعیت کاری امید و هم دور بودن خونه و محل کارم از خونه مامان امید اینا و هم به خاطر شیطنت زیاد آوینا که تو خونه اصلا قانع نمیشه و پدر وسایل خونه مامان امید و مادربزرگش رو در اورده مجبورم ببرمش مهد کودک. البته هنوزم مامان امید میگه بیارش مشکلی نیست. ولی می خوام یه چند وقتی آزمایشی ببرمش مهد ببینم چی میشه.

از الان خیلی ناراحتم. نمیدونم تو مهد خوب بهش میرسن یا نه؟ پوشکشو به موقع عوض می کنن ؟ اگه غذا نخورد بهم راستشو میگن ؟ اگه سرما بخوره چی؟

خدایا خودت کمکمون کن تا همه اینا به خوبی پیش بره .

** خانم هلن : چرا وقتتو میزاری پای وبلاگ من . آخه خودت اذیت میشی. با پستا و عکسایی که میزارم مشکل داری. کلی هم انرژی منفی میفرستی. منم که کامنتاتو هیچوقت تایید نمی کنم. خوب یه راه حل ساده دارم واست. دیگه این ورا نیا. اوکی ؟

خوب حالا بریم ادامه مطلب عکسای خوردنی .....

 کیک ناتلا :

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پیتزا مرغ و قارچ :

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 کیک سیب :

 

(بدون عنوان)

$
0
0

سلام سلام صد تا سلام.

امروز خیلی خوشحالم. آخه امید جونم بعد از 4 روز که از من و دخترش دور بودن دیشب تشریف آوردن. هر چند امروز عصر باید بره. ولی با این کارش کلی من و آوی خوشحال شدیم.

امروز که بره 4 روز دیگه میاد . آخه برنامش اینجوریه. 4 روز روزکاره. 4 شبم شبکاره. 4 روزم بیکاره. یعنی ما 8 روز امید رو نمیبینیم. یه وقتایی استثنائا بین دو شیفتش میاد و میره. مثل دیروز.

×××××××××××××××××××

شب یلدامونم حسابی بهمون خوش گذشت. با خانواده رفتیم پارک. آخه اینجا هوا اونقدر سرد نیست که تو خونه بشینیم.

پارک خیلی شلوغ شده بود. مثل سیزده بدر شده بود. یه نوع شیرینی هندونه ای هم درست کردم که عکسشو گذاشتم. آوینا رو هم برای اولین بار سوار این هلی کوپترا که می چرخه و بالا و پایین میره کردم. خودش میگفت (آمینا نانندگی تُنه) . یعنی آوینا رانندگی کنه.  از اول تا آخر فقط با تعجب نگاه میکرد. قربونش برم من.

×××××××××××××××××××

دیگه اینکه شنبه رفتم همایش "دکتر کردی" با موضوع خانواده های موفق - فرزندان خلاق. از طرف اداره امید اینا گذاشته بودن. ولی حیف که امید سر کار بود و نتونست بیاد. حرفاش خیلی جالب بود. اصلا کلیشه ای صحبت نمیکرد.

×××××××××××××××××××

آوینا رو هم 2 روزه میبرم مهدکودک. روز اول مرخصی گرفتم که اگه اذیت کرد پیشش باشم. صبحش یه مقدار بهم می چسبید ولی وقتی رفت پیش بچه ها و بازی کرد دیگه خوب شد و منم رفتم خونه. تا الان که همه چیز خوب پیش میره خدا رو شکر. فقط خدا کنه مریض نشه. از مربیشم خیلی خوشم اومد . خانم منظم و با حوصله ایه.

×××××××××××××××××××

راستی یه چیز دیگه. "دکتر کپی" عکس دخترمو نشون داد. البته اون عکس 6 ماهگیش بود. چون خیلی وقت بود فرستاده بودم. این جوری گفت : "آوینا از بندرعباس - رهبر ارکستر دکتر کپی"

×××××××××××××××××××

چند روز پیش با چند تا از همکارا رفتیم پیش یکی از همکارای سابقمون. خواهر شوهرش به دلیل تغییر شغل لباسای بچه گونه رو زیر قیمت میداد. منم کلی واسه آوینا پیرهنای خوشکل و شلوارک لی و  یکی دو تا لباس تو خونه ای خریدم که خیلی نانازن.

خیلی حرف زدم نه ؟؟؟

آوینا در برنامه دکتر کپی :

شیرینی هندونه ای:


(بدون عنوان)

$
0
0

سلامممممممممم. من اومدم تا از اتفاقات این چند روزه بگم.

×× چند روز پیش ماشینم جلو مهد کودک آوینا خاموش شد و دیگه روشن نشد. امیدم جونم که سر کار بود . خلاصه ماشینو همونجا ولش کردم و دربست گرفتم رفتم اداره .  بعد مرخصی ساعتی گرفتم و با مجید همکارم رفتیم و یه نگاهی به ماشین انداختیم و یه مقدار وسایل خریدیم و همکارم لطف کرد درستش کرد. خدا خیرش بده.

×× جمعه دو تا از همکارام فهیمه و فرشته اومدن خونمون. واسه ناهار از رستوران غذا گرفتیم. عصرم واسشون کیک ناتلا پختم . تقریبا آخرای پخت بود که قهوه ترک رو رو حرارت ملایم گذاشتم تا درست شه.

×× یه چند دقیقه بعد برق رفت و فر خاموش شد نگاش کردم. یه مقدار خمیر بود. خلاصه نشستیم به حرف زدن دیدیم یه بوهایی میاد. کلا قهوه از قهوه جوش زده بود بیرون و ظرفش سوخته بود. فهیمه چون کار داشت دیگه رفت خونشون. بعد کیک رو در اوردیم دیدیم با حرارت تو فر پخته شده بود. زنگ زدیم بیاد ببره واسه خودش. اینم از بدشانسی های جمعه. فکر کنم اگه غذا رو هم درست می کردم می سوخت.نیشخند

×× دیگه اینکه شنبه شب بازم عشقم امید لطف کرد و مابین دو شیفتش اومد پیشمون. واسش کیک و قهوه درست کردم. دیروز عصر برگشت محل کارش.

×× دیروز عصر پردیس (خواهر زادم) و هستی دختر عموش اومدن پیش آوینا و کلا خونه شد بازار شام. شب رفتن و  تا یه ساعت فقط داشتم خونه رو مرتب می کردم.

×× دیگه اینکه امروز ساعت 4 و 10 دقیقه صبح  زلزله اومد. تقزیبا طولانی بود. من و آوینا تنها بودیم ولی خدا کمکم کرد اصلا نترسیدم. خودم داشتم از شجاعتم تعجب می کردم.زبان

قرار وبلاگی

$
0
0

دیشب قرار وبلاگی داشتیم با دوستان خوب وبلاگی.

من و آوینا کوچولو ، فهیمه ، افسون و پسر نازش یونا ، هنگامه و پسر گلش پرهام ، شیما ، طیبه و دختر خوشگلش رومینا 

هوا خیلی سرد بود. اما خیلی خیلی خوش گذشت. کلی خندیدیم.

عروسی ...

$
0
0

هفته پیش عروسی داشتیم. دختر عَمَم .

البته با دختر عمم بیشتر فامیل شدیم. چون پارسال وقتی داداشم با خانومش ازدواج کرد خونواده زن داداشم دختر عمم رو واسه داداششون پسندیدن و اونم بعد از 2ماه تحقیق و پرس و جو و مشورت بالاخره عروسشون شد. بعلههههه به همین سادگی....

خلاصه عروسی خیلی خیلی خوش گذشت. اما وقت نشد آتلیه بریم . چون من دیر حاضر شدم. تا از آرایشگاه تو اون ترافیک اومدم خونه کلی وقتم گرفته شد. وقتی ام اومدم امید و آوینا حاضر نشده بودن. خلاصه تند تند حاضر شدیم و رفتیم تالار. عوضش اونجا چند تا دوربین حرفه ای دست خواهر و برادرام بود که با هر کدومشون یه چند تایی عکس گرفتیم. آوینا خانومم خیلی خوشکل شده بود. عکساشو تو پستای بعدی میزارم.

دیگه اینکه واسه پاتختی شون امید نیومد. گفت خودم شما رو میرسونم و بعد میام دنبالتون.  منم خیلی خیلی ازش ناراحت شدم و گفتم لازم نیست. خودم میرم و میام. تا دو روز باهاش قهر بودم. ولی بعد دیگه عشقولی شدیم و آشتی کردیم.

راستی تایم کاریمون عوض شده. از 45/6 تا 30/15 . پنج شنبه ها هم تعطیلیم.

اصلا  تایم خوبی نیست. چون کسایی که بچه شون دبستان میره تا پدر و مادر از سر کار بیان میشه حدودا 4 تا 15/4. تو این مدت بچه کجا باشه؟ چی بخوره؟

اندر احوالات ما.....

$
0
0

امروز امید به امید خدا برمیگرده محل کارش تا آخر هفته بعد.

نمیدونم این دوری ها کی می خواد تموم شه. اثرات این دوری ها کم کم داره خودش رو نشون میده. آوینا یه چند روزیه که  شدیدا به من وابسته شده. حتی موقع تعویض پوشک و لباسش همش به امید میگه مامانی بیاد. صبح زود که می خوام برم سر کار با گریه نمیزاره برم دستشویی یا مانتو شلوارمو بپوشم. موقع آشپزی میگه بغلم کن یا میگه بیا کنارم بشین .

 خدا جونم می دونم مشکل ما در برابر مشکلات دیگه اصلا عددی نیست. هر وقت خودت صلاح دونستی یه کاری کن امید برای همیشه منتقل شه اینجا.

×××××××××××××

دیگه اینکه آخر هفته آینده اگه خدا بخواد داریم میریم مسافرت. یه مسافرت 4 خانواده ایه 12 نفره 4 روزه به شیراز و سپیدان. برای دیدن برف میریم. آخه ما تو عمرمون برف ندیدیم بخدا.نیشخند

باید از همون شیراز واسه خودم و آوی لباس گرم بخرم.کلا ما اصلا لباس خیلی گرم نداریم. اخه اینجا هوا زیاد سرد نمیشه. بعدشم اینجا تنوع نداره و باید بگردم تا یه چیز خوب پیدا کنم.

 ×××××××××××××

چند روز پیش پسر همکارم فوت شد . در اثر بیماری سرطان. همش 17 سالش بود.

دختر یکی دیگه از همکارامم سرطان معده داره و داره شیمی درمانی میشه. معدش رو در اوردن. خدا کنه هر چه زودتر خوب بشه.

روحیم چند روزه خیلی داغونه .

خدایا ! آخه چرا ؟ نمی دونم حکمتت چیه ؟

×××××××××××××××

دیشب از طرف اداره امید اینا به مناسبت دهه فجر جشن گرفته بودن. ما هم رفتیم. پذیراییشون موقع ورود منظم و خوب بود. هر چند آوی تو سالن تمام دستمال کاغذی ها رو از جلدش در میاورد و میریخت کف سالن. تمام آبمیوه های ما رو هم خورد. دم به دقه هم آب میخواست بخوره. نه اینکه تشنش باشه ها نه فقط واسه بازی کردن. یه چند تایی هم کیک خورد . البته نصفه و نیمه

  موقع خروج از سالن به هر کارمند به تعداد اعضای خونوادش شام میدادن با مخلفات که ببره خونه بخوره. به خاطر کارای آوینا واسه ما خیلی خوب شد.  آوینا چون ظهرش نخوابیده بود یکم کلافه شده بود. 

جشنشون بد نبود. اولاش خیلی حوصله سر بر بود. ولی آخراش خیلی خوب شد. یه آقایی تقلید صدای خواننده ها رو میکرد. خیلی جالب بود کارش. وقتی ترانه راز رو از شادوران "ناصر عبدالهی" خوند یه بغض گنده تو گلوم گیر کرد. آخه من خیلی خیلی خیلی دوسش داشتم و دارم. روحش شاد.

×××××××××××××

امروز صبح رئییسمون غافلگیرم کرد. یه پاکت بنفش خیلی خوشکل گذاشت رو میزم و گفت پیشاپیش تولدت مبارک. یه کلیپس قهوه ایه خیلی ناناز .

وای خیلی خیلی خوشحال شدم. دستش درد نکنه.

من 22 بهمن به دنیا اومدم. ( به نظرتون روز خوبی به دنیا اومدم؟؟؟؟؟ )مژه

(بدون عنوان)

$
0
0

هفته پیش از شیراز و سپیدان برگشتیم.

به زودی با عکسا میام.

بای

Viewing all 155 articles
Browse latest View live