شنبه هفته پیش با آوی رفتیم بازار و واسه تولدش کلی خرید کردیم. شمع. فشفشه. بمب شادی. پوشال و بالاخره بادکنک متناسب با تم تولدش گیر اوردم.
2 تا استیکر واسه سالن و دستشویی خریدم.
2 تا شورت آموزشی هم واسه از پوشک گرفتن آوی خریدم. جنس پارچه توش حوله ایه و بیرونش پلاستکیه. باعث میشه وقتی داری به کودک آموزش میدی یوقتایی که از دستت در میره خونه رو کثیف نکنه.
احتمالا از ماه بعد شروع می کنم. چون تازه از شیر گرفتمش. هضم هر دوتاش باهم واسش سخت میشه.
یکشنبه و دوشنبه رو خونه بودیم.
سه شنبه با یه دوست خوب و پسرش بچه ها رو بردیم "قلعه سحرآمیز"
دختر خانوم ما هم بداخلاق شده بود و یکم قُلدری میکرد. تو خونه همش اسم پسر دوستم رو می آورد. اما تو پارک اصلا پیشش نمیرفت. با هر چیزی هم که بازی می کرد بیشتر از چند ثانیه طول نمیکشید.
هر بچه ای هم که میومد پیشش با ناراحتی میگفت بچه ها نیان. مال آویناست.
تو ماشینم کلی شیطونی کرد و میخواست بیاد رو پام بشینه.
بعدشم شام رفتیم بیرون و بعدشم پارک سر کوچه خونه دوستم.
اونجا هم کلی خاک بازی کرد. (با این مورد اصلا مشکل ندارم اگه خاک خشک باشه)
اونا رفتن خونشون. ما هم به اصرار آوی رفتیم مغازه بستنی خریدیم و رفتیم خونه خوردیم.
از رفتار آوینا خیلی ناراحت بودم.چون سری های قبل بهتر بود. صبح روز بعد کلی تو نت سرچ کردم. به این نتیجه رسیدم که بچه های با این مشخصه :
((تو شکم مادر خیلی تکون می خوردن. دوران نوزادی خیلی گریه می کنن . شیطونن . بد میخوابن. بد غذا میخورن. خوابشون سبکه. بهونه گیر و لجبازن ولی توجه و هوششون بالاست) که البته آوی در مورد غذا خوردن خدا رو شکر خوبه و در مورد خوابشم اونقدرا بد نیست. شبا خیلی کم منو اذیت میکنه.
در کل این مدل بچه ها در دوران کودکی خیلی والدین رو اذیت می کنن ولی درآینده موفق تر از بقیه هستن)
اینم پاسخ یه روانشانس در نینی سایت :
میخوام بهتون بگم که این رفتار صد در صد پیش میاد در این سن ، احساس مالکیت شدید نسبت به هر چیز دارند ، زورگو میشن ، و در علم روانشناسی میگن بچه های دو ساله احساس میکنند که خورشید صبح به خاطر اونا طلوع میکنه و شب به خاطر وجود و فرمان اونا غروب میکنه
یعنی حس میکنند باید تمام کائنات در بست در خدمتشون باشه ، اگه کسی کوچکترین رفتاری خلاف این اخساسشون انجام بده آشفته و خشمگین میشن
اینی که میگی خیلی کوتاه از هر چیز استفاده میکنه ، هم به این خاطره که مثلا روی سرسره است یهو تاب رو میبینه که بچه های دیگه هستند سریع میخواد بره سمت اونا و خیالش راحت شه که اونا هم ماله خودشند و هیشکی مزاحمش نیست
واسه همین فقط با محبت باهاش حرف بزن ، واسش توضیح بده
بهترین کار اینه که در جمع بچه های ترجیحا هم سن و هم جنس قرار بگیره و بدونه که باید به اشتراک بگذاره
نکته دیگه اینکه متاسفانه در این سن باید با طعم تلخ از دست دادن و نداشتن هم آشنا بشن
مثلا اینکه باید منتظر بمونه تا بقیه هم از سرسره استفاده کنند و فقط ماله اون نیست
یا اینکه منتظر تاب باشه ، یا اینکه اسباب بازی دیگری رو بهش پس بده و اگه گریه کرد باید درکش کنید و بگید کاملا جق داری ناراحت بشی ، ولی این ماله شما نیست ، ماله نی نیه
چهارشنبه هم با دو تا از دوستام فرشته و فهیمه رفتیم کافی شاپ. بعدشم تو محوطه بازش که موسیقی زنده سنتی بود یه چرخی زدیم. فرشته رو رسوندیم مغازه شوهرش. اونجا کلی سر به سر شوهرش گذاشتیم و بعدش با فهیمه رفتیم "ساحل غدیر" رو شنای خنک نشستیم و کلی حرف زدیم. بعدشم تو ساحل پیاده روی کردیم.
پنچ شنبه صبح با هزار مکافات واسه چکاپ 2 سالگیش نمونه های آوی رو تهیه کردم و با هم رفتیم آزمایشگاه . ازش خون گرفتن . خوشکل مامان یه عالمه گریه کرد و دل منم کباب شد.
بعدش رفتیم دنبال زن داداشم. ناهار رو خونه مامانم بودیم. عصرش جواب آزمایش رو گرفتیم و با مامانم و مهسا (دختر داداشم) یه سر پیش مادربزرگ امید و مامانش اینا رفتیم.
امید زنگ زد . انگار تو جاده بود. بهش میگم داری میای خونه؟ آخه قرار بود شنبه بیاد. گفتش نه . تو محوطه ام . اینم صدای باده.
بعدش رفتیم بازار و اولین مغازه، کیف و کفش واسه اداره خریدم. اونجا هم جیگر طلا از شیطونی کم نذاشت.
امید زنگ زد و گفت کی میری خونه؟ منم گفتم شیطون؛ خونه ای؟؟؟؟
خلاصه مامان و مهسا رو رسوندم خونه. اونجا یه شیرموز زدیم به بدن و دوباره به اصرار آوینا 3 تا بستنی خریدیم و پیش به سوی خونه.
جمعه ظهر خونه بودیم و ناهار خورشت سبزی پختم. عصرش دوباره شیرموز خوردیم. (تو این هوا میچسبه) بعدشم کیک واسه خواهر و مادربزرگ امید پختم . رفتیم پیششون.
بعدشم آوی رو بردیم پارک. دوباره سوار ماشین شارژی شد و کلی کیف کرد.یه عالمه هم تاب تاب کرد و سرسره سوار شد. این دفعه خیلی خانوم شده بود. و حرفام روش تاثیر گذاشته بود. 2 تا دوستم اونجا واسه خودش پیدا کرد.
امیدم رفت واسمون سمبوسه بخره. بعد از نیم ساعت به خاطر شلوغی و ترافیک دست خالی اومد. آوی هم اینقدر سمبوسه سمبوسه کرد . رفتیم فلافل لبنانی و از اونجا فلافل خریدمو رفتیم خونه خوردیم.
اینم از هفته قبل ما.
امیدوارم هفته جدید هفته خیلی خوبی برامون باشه.
خیلی خوشحالم آخه امید هفته جدید رو کلا پیشمونه.